blog*spot
get rid of this ad | advertise here
-->

فصل اول : گفتگو

                   
                   
                   
 


Friday, April 29, 2005


Bazar



Saturday, April 16, 2005


Hamsters in Love



Tuesday, July 29, 2003

شب در اين فصل زمستانزده(1)


شايد در شرايط كنوني ديگر دنبال مقصر گشتن امري عادي براي ما به حساب بيايد. تقريبا به هر واقعه اي در اطراف خود كه نگاه كنيد هيجان عده اي را براي پيدا كردن مقصر مي توانيد ببينيد اما اصلي نانوشته وجود دارد كه همه مي توانند در مظان اتهام قرار گيرند غير از خود ما. وقتي هم كه پاي سياست به ميان بيايد ديگر ابر متهم همان دولت است.
فرايندي كه در كشورهاي فاقد دموكراسي براي رسيدن به اين كعبهء آمال طي مي شود رويهء پيچيده اي است. در اين كشورها غالبا روند دمكراسي در شكل انحراف يافتهء آن خود به سدي براي رسيدن به دموكراسي بدل مي شود. يعني يك حركت اشتباه در اين بازي خود مقدمهء ايجاد مشكلات بعدي است و معمولا هم اين زنجير آنقدر ادامه مي يابد تا عملا با يكسري مشكلات تودرتوي لاينحل روبرو باشيم كه ندانيم بايد از كجا شروع كنيم. اينكه اولين گام دموكراسي چيست؟ در واقع سوالي است مانند اينكه نقطه شروع دايره كدام است. در واقع شايد نتوان نقطه شروع دايره را پيدا كرد اما مي توان اين دايره را تحليل كرد. يعني دايره اي از مشكلات ما كه منجر به بن بست سياسي در ايران شده است را مورد كندوكاو قرار داد.
ببينيم اين دايره چگونه بوجود آمده است؟ طبيعي است هربار كه حكومت بخواهد حركتي به سوي دموكراسي بكند ولي در انجام آن شكست بخورد مانند پيچي كه بارها پيچيده شود ولي مهرهء اصلي خود را پيدا نكرده باشد مقداري از راندمان خود را از دست مي دهد. اين امري طبيعي براي رسيدن به دموكراسي است اما گاهي اين رفتن ونرسيدنها ديگر از حدي كه در توان اجتماع است خارج مي شود و طبيعي است كه اثر چنين فرايندي بر همان اجتماع نا توان خواهد ماند. اما آثار اين فرايند بسته به بافت اجتماعي در كشورهاي مختلف متفاوت خواهد بود. در شرايط امروزي جامعه ما با دو خطر بسيار بزرگ روبرو هست يكي از دست دادن سرمايه هاي اجنماعي و ديگري سرمايه هاي انساني.
اما ببينيم سرمايه هاي اجتماعي و انساني چيست؟ ما با مجموعه اي از قواعد ، قوانين ، عادتهاي اجتماعي و سنتها روبرو هستيم كه محدوه بازي سياسي و زندگي ما را مشخص مي كند. گاه اين قواعد تصويبي هستند مانند آنچه در قانون اساسي است يا تلويحي هستند مانند همين عادتهاي اجتماعي مثل اعتماد يا راستگويي يا نريختن زباله در معابر عمومي. اما اين قواعد بايد توسط عده اي از افراد كارآمد كه آنها را سرمايه هاي انساني مي ناميم به كار گرفته شوند تا در بازي سياست بتوانيم به سوي هدف بتازيم. اما سرمايه هاي اجتماعي ما تا چه حد سقوط كرده اند؟
اگر دستاورد انسان مدرن عقلانيت و خردورزي باشد بايد بگويم ما دقيقا داريم به جهت عكس آن حركت مي كنيم- كه در مطلب آينده بيشتر توضيح خواهم داد - چون نتوانسته ايم مشكلات سياسيمان را در عصر خرد و تكنولوژي حل كنيم اين منجر به سقوط سرمايه هاي اجتماعي ما شده است. به طور مثال براي حل مشكلات زيست محيطي و تسريع در انجام امور - كه همهء مطلب هم اين نيست - دولت بدون از رده خارج كردن اتومبيلهاي قديمي اقدام به توليد اتومبيلهاي جديد كرد كه نتيجه آن ايجاد ترافيكهاي سرسام آور حتي در بزرگراهها بود. همين ترافيك خود منجر به برخوردهاي طلبكارانه و پيدايش نوعي روحيهء پرخاشگري در بين رانندگان شد تا جاييكه پرخاشگري و خود محوري جاي برخوردهاي مسالمت آميز و قانون را در رانندگي ما گرفته است. در اينجا سرمايه هاي اجتماعي كه از دست رفته اند همان مدارا و قانونپذيري افراد است با مداومت چنين رويه اي مثلا روحيهء پرخاشگري قابل تسري به ساير امور اجتماعي ماست. كما اينكه در گوشه و كنار هم با اين پديده مواجه هستيم.يا اگر نشانه هايي از اعتماد را مثلا در زمان گذشته در كلون و چوب خط و امثالهم مي ديديم - كه البته بايد اينها هم به روز مي شدند - در زمان امروز بر سر موضوعاتي به مراتب ساده تر اعتماد وجود ندارد .
امتيازاتي كه ما در قبال از دست دادن سرمايه هاي اجتماعي كسب كرده ايم كه سياستمداران ما به آنها مي نازند بسيار اندك است. مثلا جامعهء ما توانايي پذيرش هر انديشه يا شي جديد را دارد. سياستمداران ما بسيار خشنود بودند كه اگر روزي ديگر با واژه اي جديد دموكراسي را تعريف كردند به هر حال حداقل در مقام طرح اين واژه با ضريب استقبال مواجه خواهد شد. يا توليد انواع و اقسام اتومبيل - كه حربه اي هم براي ايجاد اشتغال بود - با استقبال جامعه مواجه شد چون بر اساس يك دستاورد مدرن در جامعه ما پذيرش شي جديد ضريب بالايي از اطمينان را با خود دارد.ولي باز مشكلات جديدي به وجود آمد. رقابت بين همين كارخانه هاي كوچك و بزرگ براي بدست آوردن بازار مصرف و استقبال مناسب از اكثر اين محصولات در نهايت منجر به بالا حجم توليد اين كارخانه ها شد و اگر زماني مشكل اين بود كه توليد اتومبيلهاي جديد ايران خودرو و سايپا بدون جايگزيني انجام مي شد حالا ساير كارخانه ها هم به صف توليد كنندگان پيوسته اند و از آن جالب تر اينكه با وجود سهم كمي كه اين كارخانه ها در توليد اتومبيل دارند اما به علت انباشت سرمايه در تهران اكثر اين خودروها راهي پايتخت مي شوند غافل از اينكه خيابانهاي شهر ما ديگر پر شده اند. نكتهء ظريفي كه اينجاست مقايسهء بين ذهنهاي آشفتهء ما و خيابانهاي شلوغ شهر ماست. شايد بتوان گفت كه ديگر اين دستاورد پذيرش انديشه جديد - كه بر خلاف پذيرش شي جديد غريزي نيست - ديگر رو به نابودي است چرا كه ذهنهاي ما هم در حال پر شدنند. اگر چوب خط جاي خودش را به چك و سقته داده است و كلون امروزي هم هزار جور سر و صدا از خودش در مياورد پس طبيعي است كه اعتمادهاي ما هم به روز شده باشند.
چندي پيش در هياهوي ناآراميهاي تهران عده اي - گيرم در حاشيه - با اعتراض و آشوب خواهان تغيير نظام سياسي در ايران شدند بدون آنكه صحبت از نظام آتي و اهداف خود بكنند يا مشابه چنين حركتهايي در ممالك ديگر از سوي گروهي خاص حمايت بشوند اما همهء اينها به شكست انجاميد. عدم حمايت مي تواند دلايل مختلفي داشته باشد. اما بهتر است موضوع را ساده تر نگاه كنيم :
فرض كنيم نيروي انتظامي مانند هميشه از شما بخواهد كه در هنگام مسافرتهاي طولاني حتما آنها را از نبودن خود با خبر كنيد تا اقدامات موثر را براي پيشگيري از سرقت از خانه شما برايتان فراهم كند حدس مي زنيد چند درصد دارندگان چنين تجهيزاتي به اين دعوت عمومي پاسخ مثبت خواهند داد؟ حدس پايين شما تنها علتش نداشتن تضمين است. نوعي عدم اعتماد و سقوط سرمايهء اقتصادي. بالعكس فرض كنيد دولت در مزايده اي عمومي بيابانهاي اطراف طبس را با قيمتي مناسب به فروش برساند. طبيعتا اين فروش با استقبال مردم موجه خواهد شد چرا كه تضمين ناننوشته اي وجود دارد كه قيمت زمين در ايران كاهش پيدا نخواهد كرد. پس آن دوستاني كه در آنسوي آبها از طريق راديو و تلويزيون مدام از مردم مي خواستند كه به خيابانها بريزند يا آن عده اي كه در همينجا از عدم استقبال مردم شكايت مي كردند بهتر بود كه ابتدا تضميني به ما مي دادند كه اوضاع سياسيمان بهتر خواهد شد و سپس درخواست خود را مطرح مي كردند چون ديگر سرمايهء اجتماعي به عنوان اعتماد در جامعهء ما وجود ندارد. بهتر است كمي اين بي اعتمادي را بيشتر بكاويم. اگر از فرد شروع كنيم يك فرد مي تواند به آقاي ايكس بي اعتماد باشد. دليلش هم طبيعتا اگر احساسي نباشد منتج از يك بار اعتماد و خسران است. اين يك امتياز براي فرد است كه افراد اطرافش را مي شناسد. حال فرض كنيم فرد مورد نظر ما اعتمادش را به خانم ايگرگ هم با همان رويه از دست بدهد. حالا مي تواند در برابر اعتماد به افراد از اطمينان بيشتري برخوردار باشد چراكه افراد نامطمئن را بهتر مي شناسد. اما با گسترش اين دامنه از يك فرايند استقرايي يا قياس او تبديل به آدمي بي اعتماد خواهد شد كه ابدا برايش يك امتياز محسوب نخواهد شد. به نظر ميايد جامعه ما هم دچار همين بي اعتمادي استقرايي است كه ديگر شامل شي آزاد نمي شود. پس واكنش مردم در قبال اين ناآراميها تا حد زيادي طبيعي بود.

موخره : اصلا نمي دانم كه اين وبلاگ هم مدفون شده است و من به قولي آنرا نبش قبر كرده ام يا نه به هرحال ديروز كه به وبلاگ پدرام عزيز سر زدم ديدم كه تقريبا تمامي مطالبش نقل از اين سرمايه هاي سقوط كرده است در اين دشت زمستانزدهء بي همه چيز.



Wednesday, March 05, 2003

متن زير( با اندك تغيير) برگرفته از وبلاگ آبنوس و حاوي نكات باريك و جالبي در مورد دموكراسي از ديدگاه پروفسور دال است .

مقدمه فرضيه دموكراسي
پروفسور ( رابرت دال R.Dahl ) كه از دمكراسي نويسان رديف اول قرن 20 است و در 1915 به دنيا آمده است، كتاب معروف خود " مقدمه فرضيه دموكراسي " را چهارم مارس سال 1956 منتشر ساخت. از ديگر كتابهاي مهم او " چه كسي بايد حكومت كند- انتشار سال 1989 " و " در باره دموكراسي انتشار سال 1998 " هستند. ساير آثار اين انديشمند امريكايي عبارتند از : " پالي راكي " ، " دمكراتيك پاليتيكز" و ...
وي كه كار تدريس دموكراسي را از سال 1946 آغاز كرد، عقيده دارد كه ميان واقعيت هاي دموكراسي و ايده آلهاي آن فرسنگها فاصله است. او ميگويد كه دموكراسي پس از نزديك به 25 قرن هنوز جز در كشورهاي كوچك اروپايي و احتمالا كاستاريكا ، فرضيه اي بيش نيست و تا مسئله مشاركت در آن به طور كلي حل نشود به صورت فرضيه باقي خواهد ماند. حتي دولت هايي كه خود را پاسدار دموكراسي معرفي ميكنند برنامه جامعي براي آموزش دموكراسي به مردم ندارند. دموكراسي بايد تدريس و تجربه شود تا مردم آن را از ضروريات زندگي به حساب آورند.
به عقيده دال، دموكراسي از تعديل توزيع در آمد نميتواند جدا باشد و از مردمي كه همه حواسشان معطوف به تامين حداقل معيشت است و يا مردمي كه رسانه هاي عمومي مستقل ( حرفه اي ) ندارند نميتوان انتظار مشاركت واقعي در دموكراسي را داشت. نامزدي ، هرچند شايسته ، مردم دوست و مناسب ، وقتي كه وسيله تبليغ در اختيار نداشته باشد و مردم او و انديشه ها و كارهايش را نشناسند، شكست ميخورد. گذشته نشان داد نظامهاي سوسياليستي هم كه واژه دمكراتيك را يدك ميكشيدند، به قدري گرفتار بوروكراسي پيچيده خود و فاصله هيئت حاكمه از مردم شده بودند كه شنيدن نام دموكراسي براي مردم آن جوامع مشمئز كننده بود.
به زعم دال ، كشوري را كه در آن اكثريت به عقايد و نظرات اقليت توجه نكنند نميتوان دمكراتيك ناميد. جامعه اي مي تواند خود را دمكراتيك بداند كه فرهنگ دموكراسي در آن عموميت يافته و قسمتي از زندگي روزمره مردم شده باشد. او مي گويد: نبايد كاپيتاليسم را با دموكراسي مترادف بدانيم. زيرا كاپيتاليسم اگر كنترل نشود، در جامعه نابرابري ايجاد ميكند و مردم را از دموكراسي متنفر و دست كم نسبت به آن بي اعتنا ميسازد و در اينجاست كه آمادگي براي قبول ديكتاتوري زياد ميشود زيرا كه اكثريت مردم ذاتا خواهان ثبات و نظم هستند.



Thursday, February 27, 2003


گزارش اكثريت


شهروندان يك جامعهء دموكراتيك غالبا خواهان وضع قانوني هستند كه آنرا مطلوب خود مي دانند اما مجبور به اطاعت از يك قانون بعضا متضاد با نظر خود هستند كه توسط اكثريت انتخاب مي شود و بدتر از آن اينكه به يك حزب شكست خورده راي مي دهند و مجبورند كه از رقيب پيروز اطاعت كنند . اين اتفاقات چيزي فراتر از يك ناراحتي گذرا يا شكستي سطحي است . تن ندادن به نظر اكثريت هم چندان براي جامعه مطلوب نيست چرا كه براي استقرار دموكراسي شهروندان نبايد نا مطيع باشند كه در غير اينصورت شورش و عزلت ساده ترين پيامدهاي چنين رويدادي است . امروزه دموكراسي به طور پيوسته شهروندانش را در موقعيت دشواري قرار مي دهد كه به نوعي فكر كنند و جور ديگر عمل كنند . اين دشواري مي تواند با اين گذارهء نا معقول كه دو تفكر متناقض را در خود دارد بيان شود : شي غلط است و درست است اگر اكثريت بر درستي شي صحه بگذارد. و نتيجه اين خواهد شد كه اگر اكثريت رويهء شي را وضع كنند آنگاه شي همزمان براي شهروندي كه شي را نادرست مي پنداشته داراي ارزشهاي درست و غلط است.
اين مشكل اغلب به اين صورت بيان مي شود كه چگونه يك فرد مي تواند به دنبال ارادهء خودش باشد و آنرا با نظريت اكثريت مطابقت دهد؟ بد نيست به چند راه حلي كه حالا ديگر كلاسيك شده اند نگاهي بكنيم.
عموما شهروندي كه به حزب بازنده راي داده است مي تواند خود را تسلي دهد كه در زمانهاي ديگر حزب مورد حمايت او به پيروزي برسد . به عبارتي دوران شكست را با اميد پيروزي آينده سپري كند. اما مشكل اينجاست كه اين تسلي دادن سياسي تنها براي جوامعي كه از درجهء بالايي از اتفاق نظر برخوردارند يا منازعات درون حزبي پاييني دارند مي تواند مؤثر عمل كند چرا كه اين كشمكش دروني بين ايدهء فردي و نظر اكثريت گاهي مي تواند بسيار پيچيده تر از يك رويهء عادي رخ دهد و آن هنگامي است كه فراتر از دو ايده متضاد دو اصل پايه اي به مقابله با هم بپردازند.
ولهايم براي اين چالش راه حل جالبي را پيشنهاد مي دهد ، او معتقد است كه تودهء جامعه غالبا اصول متضاد اخلاقي را تواما در خود دارند . مثلا افراد يك جامعه اصل صريح اخلاقي را كه بيان مي كند « قتل عملي نادرست است » و نقيض آنرا به درستي قبول دارند و در مرحلهء ديگر اصولي منطقي/دروني ديگري را مثل « تصميمات اكثريت درست است » را قبول دارند گرچه ممكن است خود نظر ديگري را در يك موقعيت داشته باشند. او ثابت مي كند كه نمي تواند تناقضي بين دو اصل متناقض دروني باشد . او از مفهوم واسطه بين اصول متناقض استفاده مي كند و مي گويد كه اصل و نقيض آن بي واسطه در تناقض نيستند ، بنابراين فردي كه فكر مي كند شي غلط است و اگر اكثريت بخواهد ، درست است فردي غير منطقي يا درگير تناقض دروني نيست . چون اين تناقض به دليل عدم وجود رابطه مستقبم چندان قابل تشخيص براي فرد نيست. ولهايم براي اين نظر تجريدي خود اينگونه استدلال مي كند كه ايدهء واسطه گري و همچنين تناقض يا تطابق به منطق مربوط مي شود و در منطق هم در بسياري از مواقع اصول موضوعه مورد توافق بين تمام فلاسفه نيست و چه بسا متضاد است.
را حل ارائه شدهء ديگر توسط شيللر پيشنهاد شده است . او ثابت مي كند قاعدهء انتخاب توسط اكثريت يك شكل ساده از رويهء تصميم است . براي توضيح اين مطلب كه شايد سهل الوصولترين راه براي پاسخ به پرسش اصلي ما - تناقض فرد با اكثريت - باشد ، شيللر بحث تعهد عقلاني را مطرح مي كند . او معتقد است تعهد عقلاني ( مقايسه كنيد با تعهد اخلاقي ) اجباري را به فرد تحميل مي كند كه به هيچ عنوان يك حكم عامرانه و پايمال كنندهء ايده هاي شخص نيست بلكه به نوعي يك اجبار مصلحت آميز است. در اينجا اگر ما فكر كنيم كه شي نادرست است و اين انديشه ما را به سمت نافرماني هدايت كند عملا ما اصول مورد توافق اكثريت را در معرض خطر قرار داده ايم اما در تناقض دروني قرار نگرفته ايم . معادلا در يك موقعيت مصلحت آميز ما تفكر شخصي خود كه شي غلط است را براي خود حفظ كرده ايم و از قانون مانع شي كه ابدا مستلزم ايجاد بحران دروني براي ما نيست پيروي كرده ايم . شيللر ثابت مي كند كه منطق جهان شمول - غير شخصي - كه پروسهء دموكراسي را پذيرفته است شرط كافي براي ايجاد يك حكومت دموكرات است و آن نياز به تعهد عقلاني - نه اخلاقي - دارد. البته ذكر اين نكته ضروري است كه در نگاه شيللر دموكراسي به كمال مطلوب دروني تقليل معنا يافته است .
راه حل روسو به مراتب ساده تر به نظر مي رسد. او ايدهء خود را با طرح يك پرسش گسترش مي دهد : چگونه يك فرد مي تواند در آن واحد هم آزاد باشد و هم تحت تاثير نيرويي خارجي باشد كه مي خواهد او را منطبق بر اراده اي غير از ارادهء شخصي اش كند؟
بخشي از نظر روسو مربوط به رويهء قانونگذاري است. او معتقد است انسان مي تواند نظريات خود را در مناظرات مختلف ترويج دهد اما وقتي پاي راي گيري به ميان آمد بايد به كمال مطلوب عامه راي بدهد ، چه مناظراتش اثربخش باشد و چه نه . براي اينكه نظر روسو قابليت طرح داشته باشد ابتدا بايد همواره مطلوب عامه قابل شناسايي باشد. ثانيا قائل به تفكيك فرديت به دو وجه خود فردي و خود جمعي باشيم . البته روسو از پاسخ به چگونگي اين تفكيك ذهني كه در حوزه روانشناسي قرار مي گيرد طفره مي رود . او معتقد است هنگامي كه فرد در مواجه بين آنچه مي خواهد و آنچه مجبور است انجام دهد قرار گيرد به ناچار به تناقض دروني مي رسد و گوشه نشيني سياسي را پيشه مي كند . اين مطلب در دموكراسيهاي مستقيم - كه قبلا ذكرش رفت - تا حدي مي تواند اعتبار داشته باشد اما در نظامهاي سياسي امروزين كه واسطه هاي بسياري بين قانونگذار و شهروند وجود دارد عملا مي تواند منجر به نافرماني هاي مدني ( يا حتي بازخوردهايي از نوع جنايتكارانه ) شود. بدون آنكه اثري از گوشه نشيني سياسي در آن ديده شود.






Wednesday, February 12, 2003


خوبي اخلاق ما و كراتس!


حكومت بي وقفه عوض مي شد و ملت متحير مانده بود چه بكند دموكراسي را در همه جا مي جست و در هيچ جا نمي يافت.
شايد با توجه به گامهاي برنداشتهء ما در عرصهء دموكراسي، پيدا كردن گامي براي ورود به اين پهنه چندان سخت نباشد. اما از آن سو آنقدر با گزينه هاي متفاوتي روبرو هستيم كه ناميدن گام اولين به هر كدام از آنها شايد به اين سادگي نباشد. به نظر مي رسد با مشكلات تودرتويي مواجه هستيم كه سخت بتوان راهكارهايي عملي براي آنها پيدا كرد و يا حداقل توجيه سياستمداران و مردم در اين ميان چندان ساده نيست.
بد نيست به مانند بررسي دموكراسي در مدلهاي مختلف - البته بيشتر توجه ما روي مدل هلد متمركز است و شخصا فكر مي كنم بررسي انواع ديگر دموكراسي مثل دموكراسي مشورتي كوهن كه اينروزها در گوشه و كنار از آن صحبت مي شود ، بيشتر نوعي خلط مبحث در شرايط امروزي ايران است- تعريفي از حكومت و مردم در جامعهء فعلي خودمان ارائه بدهيم و سازو كارهاي آنها را بررسي كنيم.
در شكل فعلي حكومت در ايران ما با يك ساختار گسترده طرف هستيم كه تمام ريز مناسبات اجتماعي در گرو اين حكومت است. به هر جا كه نگاه كنيد دولت نه تنها نقش نظارتي دارد بلكه نقش اجرايي را هم خود بر عهده دارد.امروز ما تقريبا همه جا ردپاي دولتي بودن را مي بينيم: از كنترل اقتصاد ( نفوذ در مناطق آزاد تجاري) ، كنترل سياست ( نظارت يك حزب بر احزاب ديگر) ، كنترل فرهنگ ( راديو تلويزيون دولتي) و حتي كنترل هنر(سينماي دولتي- گرچه با هنر ناميدن سينما مشكل دارم) . چنين وسعت عملي در حكومت كه حريمهاي خصوصي را -منظور مناسبات غير دولتي- را به رسميت نمي شناسد. چيزي وسيعتر از حكومتهاي شبه كمونيستي امروزين را به ذهن متبادر مي كند. اگر تاريخ سياسي ايران را به اين بيست و اندي سال محدود كنيم بايد گفت چنين دولتي سازي بيشتر يك راهكار ابتدايي براي در دست گرفتن نظامهاي سياسي و اقتصادي در شرايط متزلزل اوايل انقلاب بوده است كه بعدها به كل شرايط زماني تسري داده شده است. در نظامهاي حكومتي امروزين صحبت از خصوصي سازي فقط شامل اقتصاد نيست بلكه سياست نيز از نوعي خصوصي سازي پيروي مي كند كه مثلا تعدد احزاب يا نظارتهاي شورايي از جملهء آنها هستند. بطور كلي حق سياسي امروز به طور منفرد هم مي تواند عمل كند و حتي نمونه جالب آن در عرصه هاي قضايي را مي توان در سازمانهاي غير دولتي حقوق بشر در جوامع مختلف جستجو كرد.
بر خلاف ديد غالب بر جامعهء ما كه پيشتر گفتم خواهان ليبرال دموكراسي است و اين حداقل از گفتار سياستمداراني كه بيشتر با اقبال عمومي در جامعه ما روبرو شده اند بر مي آيد اما سياستهاي آنها نوعي حركت كج دار و مريض را تداعي مي كند كه تكليفش با خودش روشن نيست .البته اين مطلب بطور كل زاييده خواست سياستمداران نيست. يعني اگر باز هم به بيست سال پيش بر گرديم و دولتي سازي را يك راه حل ابتدايي براي كنترل جامعه منظور كنيم باز هم دوام و بقاي آنرا نمي توان تماما به شرايط سياسي درون حكومت نسبت داد بلكه اين دولتي سازي يه همان ميزان محصول شرايط دروني اجتماع هم هست. ميثاق پارسا استاد دانشگاه دارتموث آمريكا نظر جالبي دارد؛ او معتقد است رخداد چنين انقلابي در ايران انجام اين تفكر لنيني است كه « همه چيز در دست حكومت است» پس تغيير شرايط مستلزم تغيير حكومت است. اين نوع تفكر ما ايرانيها نوعي خواست از حكومت ، براي گسترش دامنهء عمل آن مي باشد. با يك مدل رياضي ساده حتي اگر خواسته هاي اجتماع را نسبت به بيست سال پيش ثابت بگيريد با افزايش وحشتناك جمعيت در اين سالها به مراتب خواست افزايش چنبرهء فعاليت حكومت بزرگتر شده است. ضمن اينكه دلايل ديگري از جمله اقبال عمومي در بخشهايي از اجتماع به مشاغل دولتي كه از ماكسيمم امنيت شغلي در قياس با ساير بخشها برخوردار است به مراتب بيشتر است و اين باعث افزايش نيروي كار دولتي و به موازات آن افزايش دامنهء فعاليت دولت مي شود. از آنطرف گويا وابستگي به يك نظام عريض و طويل جزيي از پيشينهء فرهنگي ماست. قوميت گرايي و قبيله پرستي كه امروز هم در بعضي از نواحي كشور ديده مي شود حكايت از اين تمايل به وحدانيت قدرت وفراگير بودن آن دارد يا امروزيترش در تهران مدرن؛ كه ديد غالب، مستقل شدن مردان مجرد را مثلا در سن بيست سالگي امري مطرود مي داند و مشكلاتي كه از قبيل اجاره كردن خانه و ... براي آنها وجود دارد. گويي فقدان نقش نظارتي خانواده بر آنها نوعي خروج از صراط مستقيم را پيشتر رقم زده است. ديگر بگذريم از زنان مستقل و مشكلات آنها.
در نگاهي كلان تر اين نگرش را مي توان به ساير پديده هاي اجتماعي عموميت داد. مثلا هنگامي كه تيم فوتبال كشورمان در تورنمنتي مي بازد، تنها كسي كه مقصر نيست همان بازيكنان هستند! بلافاصله انگشت اشاره به سوي حكومت نشانه مي رود و حتي در اين مورد خاص گمانه ها قشرهاي بالاي حكومت را هم نشانه مي گيرد. في الواقع گاهي اين تفكر در ذهن انسان نقش مي بندد كه «همه چيز در دست يكنفر است». يا اين نظريه مردمي كه اگر يكبار براي هميشه نرخ ارز مشخص شود ديگر مشكلات اقتصادي حل مي شود.
از آنسو هربار كه ما سعي كرده ايم از اين دولتي گري ها كم كنيم باز در اين چرخهء معيوب حكوتي به خطا رفته ايم. مثلا در عرصهء سينما با نهادي مثل خانه سينما روبرو هستيم كه كمترين تاثير را در سياستهاي سينمايي كشور دارد و عمدتا درگير مجادلات گروهي است. يا در سياست كه قرار بود شوراها مظهر مشاركت مردمي در سياستهاي شهري باشند عملا در تهران با يك باشگاه مجادله روبرو هستيم كه سازماني پويا مثل شهرداري تهران را تبديل به يك دستگاه دولتي خنثي مثل قبل از دوران كرباسچي كرده است. ابدا كاري با نحوهء فعاليت كرباسچي ندارم، اما حداقل در قياس با سازمانهايي كه دامنهء فعاليتشان بسيار گسترده تر از شهرداري بود مي توان امتيازات مثبتي به كرباسچي داد. شايد اگر پانزده سال پيش مي پرسيديد چه نهاد دولتي - آن زمان روزنامه دولتي مفهوم نداشت- پر تيراژترين روزنامه كشور را مي تواند منتشر كند؟ تقريبا كمتر كسي بود كه با توجه به دامنه فعاليت شهرداري از اين سازمان نام ببرد.
در عرصهء اقتصادي نيز كه امروزه در جامعهء ما بسيار بر كاهش نقش عملياتي حكومت در آن تاكيد مي شود باز هم با مشكلاتي ديگر روبرو هستيم. هنوز چه در عرصهء فعاليتهاي اقتصادي نوين و چه اشكال سنتي تر آن با مساله اي مثل عدم امنيت سرمايه روبرو هستيم. هيچ تضميني وجود ندارد كه شما مثلا يك هتل با امكاناتي نظير آنچه عربها در برج العرب پياده كرده اند، بسازيد و بعد از چند ماه مشمول طرح از كجا آورده ايد نشويد و هتلتان مصادره نشود. از سويي ديگر در بهترين حالت چون امنيت شهروندان خارجي - چه فرهنگي و چه جاني - در ايران تضمين شده نيست. اساسا ممكن است شما مشتري خارجي نداشته باشيد. آمار كم گردشگران خارجي در مقابل جاذبه هاي توريستي موجود در ايران گواه اين مدعاست.
فعاليتهاي جديدتر اقتصادي هم دست كمي از اسلاف خود ندارند. اول آنكه هنوز ساز و كارهاي آنها براي مردم مشخص نيست. مثلا با گذشت چند دهه از شروع بانكداري به شكل امروزين ، بانكهاي خصوصي تازه شروع به كار كرده اند و هنوز توجيهي منطقي براي تودهء عام جامعه كه سرمايه را در اختيار دارند براي سرمايه گذاري در اين گونه سيستمها وجود ندارد.همينگونه است ساختار بازار بورس ما . چند روز پيش همراه يكي از دوستان كه سهام كلاني از يكي از اين بيمه هاي خصوصي در شرف تاسيس را خريده بود به مجمع عمومي شركت مذبور رفتيم. هنگامي كه قرار شد براي هيات مديره راي گيري بشود ، متوجه شدم كه اين هيات قبلا انتخاب شده است و اسامي را اعلام كردند و گفتند اگر موافق هستيد صلوات ختم كنيد. و خود محكم تر از بقيه صلوات فرستاند! جلسه كه تمام شد از دوستم راجع به ساختار اين شركت سوال كردم، معلوم شد كه نزديك به شصت درصد سهام قبل از پذيره نويسي توسط موسسين خريداري شده است و سي درصد هم توسط آشنايان موسسين كه دوست من هم يكي از آنهاست در ساعات آغازين پذيره نويسي خريداري شده است و ما بقي كه حدود ده درصد است به عموم واگذار شده است. و همين ده درصد قرار است شركت را تبدبل به سهامي عام بكند!
اينگونه خصوصي سازيها بيشتر به انحراف كشيدن چنين ساختارهايي در ليبرال دموكراسي است. و عميقا خصوصي سازي را زير سوال مي برد. به نظر مي رسد كه تلاشهاي ما براي خارج شدن از يك حكومت حزبي فراگير است اما ساختارهاي اجتماعي و سياسي فعلي مانع تحقق چنين امري هستند. با اين تفاسير ساختار حكومت در جامعهء ما بيشتر متكي بر تك حزبي و فراگير بودن است و عزم عمومي مي خواهد آنرا به يك حكومت ليبرال تغيير دهد. تقريبا در يك جمله ساختار حكومتي ما معلق ( نه در گذار) بين تك حزبي و چند حزبي بودن است. به هر حال ساختار حكومتي موعود به هيچ عنوان در ايران اجرا نشده است و با شرايط فعلي قابليت اجرا هم ندارد.






Wednesday, February 05, 2003


لطف طبع آنها !

مدلهاي سياسي بعد از پروتستانيسم، بيشتر از آنكه به مشاركت و حضور ذهني فرد تاكيد داشته باشند ، به مردم به عنوان ابزار و وسيله نگاه مي كنند . در اين گونه دموكراسي ها مردم وسيله اي براي اخذ تصميم و توجيه آن هستند. مي توان گفت مردم در نهايت يك موازنه گر بين زور و آزادي و يا جبر و اختيار هستند. نمونه چنين توجيه هايي مثلا در فلسفهء سياسي هابز ديده مي شود.
هابز با آنكه طرفدار يك حكومت سلطنتي متمركز بوده است اما الوهيت را از آن سلب كرده است با اينحال همچنان بر اصل قدرت تاكيد دارد او براي توجيه اين زور آنرا به مساله اصالت فرد نسبت مي دهد و هرج و مرج خودسرانه را منتج از جوامع فرد مدار دانسته و تفويض ارادهء شخصي به قدرت مطلق پادشاه را تنها راه مقابله با اين هرج و مرج خوانده است ضمن اينكه اين حكم گرچه مطلق است اما نه الهي است و نه درست، بلكه يك بازدارندهء ناچارا مورد توافق است و تفويض اين اراده هم از نظر هابز فقط براي يك نسل اعتبار دارد.لاك پيشنهاد جدايي قوا از هم را مي دهد . در مدل حكومتي لاك قواي مقننه و قضاييه بايد از هم جدا باشند ولي اين تفكيك بايد به گونه اي باشد كه هر يك نقش نظارتي را روي ديگري اعمال بكنند .
تركيب چنين ايده هايي با نظريات ليبراليستهايي مانند بنتام كه نظريهء جناحهاي فعال خود را در ابتداي قرن نوزدهم ارائه مي دهد و به كثرت جناحها اشاره دارد- پايه گذار نوع دومي از دموكراسي در مغرب زمين شد كه همان دموكراسي است كه امروز در تداول عامه بيشتر به آن استناد مي شود. در ادامهء بلوغ اين نظريات در عصر نو به تعاريفي مانند : برابري سياسي افراد، امنيت ، اكثريت ، جهاني شدن ، خصوصي سازي ، آن جي او و.... مي رسيم كه پايه هاي نظامها يي كه مي خواهند قائم بر دموكراسي باشند را تشكيل مي دهند. اين گونه دموكراسي در مدل هلد به ليبرال دموكراسي موسوم است . همانطور كه از شعارهاي اين سيستم حكومتي بر مي آيد دمو در اين تعريف همهء مردم هستند. شايد به توان گفت مهمترين ارمغان اين گونه دموكراسي همان ايدهء برابري افراد فاقد از معيار بود كه بعد ها اين برابري به واحدهاي بزرگتري مانند شركتها هم گسترده شد و باعث به وجود آمدن مفاهيم پايهء توسعهء اقتصادي نظير بازار آزاد و خصوصي سازي شد.
نوع سوم دموكراسي دقيقا افتراقش با نوع دوم از همين بازار آزاد و خصوصي سازي شروع مي شد و ريشه يابي آن به وجود جناحهاي پايدار و مخالف در يك حكومت مي رسيد . اينبار هم تغيير كراتس باعث تغيير دمو مي شد دموكراسي نوع سوم اصول ابتدايي خود را بر پايهء يك نظام تك حزبي خود منتقد گذاشته بود. اين مدل دموكراسي كه هلد آنرا دموكراسي تك حزبي نام نهاده است نمود كامل در كشورهاي كمونيستي به خصوص شوروي سابق دارد . در اينجا آن بخش از همهء مردم كه در حزب عضويت دارند دمو ناميده مي شوند و كراتس هم همان حكومت كمونيستي است . وجود سيستمهاي تك حزبي كه اقتصاد را پايهء كنترل سياست گذاشته بودند عملا نقادي را در خود از بين برده بودند و نقادي در خارج از حزب هم از آنجا كه ديگر از سوي بخشي از همهء مردم نبود. قابليت رسيدگي و بررسي نداشت. نتيجه چنين سياستهايي در روسيه همان پيدايش عاليجنابان خاكستري بود.
بعد از تعاريفي كه از دمو و كراتس در مدلهاي دموكراسي شد بد نيست نگاهي هم به پروسهء اين مشاركت بيندازيم:
در يونان همانطوري كه ذكرش پيشتر رفت ، مشاركت يك انتخاب مستقيم بود. در ليبرال دموكراسي ما با انتخاب نماينده از سوي مردم ، حضور در جناحهاي سياسي و استقلال قوا مواجه هستيم و در مدل ماركسيستي ما شورهاي كوچك و محلي انتخابي مردم را داريم كه آنها نماينده در شوراهاي بزرگتر تعيين مي كننند و همينطور آنها هم نماينده هايي در شوراهاي بزرگتر و همينطور مسلسل.
همانطور كه هلد اشاره مي كند به نظر مي رسد كه اقبال عمومي بيشتر روي خوش به نوع دوم نشان مي دهد اما بايد اين نكته را هم اضافه كرد كه نظامهاي سياسي امروز فارغ از كلاسه شدن در چنين مدلهايي و بنا به شرايط امروزي ، سيتمهاي حكومتي خود را انتخاب مي كنند. به هر حا ل اين جملهء حكيمانهء جان استوارت ميل را نمي توان فراموش كرد كه :

بهترين شكل ايده آل حكومت آن نيست كه عملي و يا قابل قبول در همهء سطوح تمدن باشد بلكه آن است كه در شرايطي كه قابل اجراست و كارايي دارد قرين با بيشترين پيامدهاي مفيد، آني و آتي باشد.



Thursday, January 30, 2003


خصم خودكامان محفل گرچه دل مي برد و دين!

شايد بهتر باشد كه در بررسي يك مفهوم كه بازيهاي زباني بسياري با آن شده است در اولين گام از طريق اتيمالوژي وارد شويم؛ دموكراسي از دو واژهء يوناني دموس به معني مردم و كراتوس به معني حكومت مشتق شده است پس بديهي به نظر مي رسد كه دموكراسيهاي اوليه سعي در شكل دادن نوعي رابطهء عقلاني/ منطقي بين حكومت و مردم داشته اند و بازهم با توجه به يوناني بودن مفهوم مي توان فهميد كه اولين چالشها را بايد در يونان باستان جستجو كرد. دموكراسي در يونان با تعريف متداول آن در جامعهء ما ، يعني نظر اكثريت مردم تقريبا همخوان است. در يونان قوهء مقننه كه اصلي ترين جزء حكومت محسوب مي شد را تمام مردم يك شهر تشكيل مي دادند اين گونه دموكراسي كه با وجه اول مدل هلد تناظر دارد ، دموكراسي مستقيم خوانده مي شود. چنين دموكراسي هايي البته بنا به قاعدهء ضريب وجود در دنياي امروز نمي تواند شكل بگيرند . طبيعي است كه مثلا در تهران امروز نمي توان از ده ميليون نفر خواست كه براي قانون گذاري در روز فلان در جايي جمع شوند. اما در يونان باستان با شهرهايي كه در حدود ده هزار نفر جمعيت داشتند و بسياري از ساكنين شهرها مثل زنان و بردگان و كودكان جزء شهروندان محسوب نمي شدند امكان وجود چنين نظامهاي حكومتي دور از فعليت نبود. امروزه هم تا آنجا كه من مي دانم فقط در بعضي از كانتونهاي سوييس چنيين سيستمي البته نه در اين ابعاد رواج دارد .
در تعاريفي كه از دموكراسي وجود دارد ، خود واژه هم فونكسيونل عمل مي كند. بطور مثال قطعيتي دربارهء استفاده از خود كلمهء مردم نيست. و تعاريفي آميخته از اين واژه بسته به مدلهاي دموكراسي وجود دارد. دمو كيست؟

1- آيا همهء مردم هستند؟
2- بخشي از مردم هستند؟
3- بخشي از همهء مردم هستند؟

در مدل دموكراسي يوناني ، آنجا كه شما شهروند محسوب مي شديد ديگر وابسته به جريان دموكراسي و قانونگذاري بوديد. يعني همين شرط شهروند بودن براي حضور در يك دموكراسي فعال كفايت مي كرد و اين دمو با تعريف دوم در بالا برابر بود . دقيقا به همين دليل و تاكيد بر عدم نقش فضيلت در انتخاب قانونگذاران، باعث شد كه اولين مخالفان دموكراسي از فضيلتمداران كهن باشند: افلاطون كه شرح آراء اش در جمهور آمده است و ارسطو كه با طعنه دموكراسي را حكومتي مي خواند كه در آن قدرت به انسانهاي آزاده و فقير داده مي شود كه اكثريت را تشكيل دهند.
چنين برخوردهايي با دموكراسي و همچنين به قول يونگ زمينه سازي تاريخي براي ظهور يك مصلح كه به پيدايش مسيحيت انجاميد راه را بر مراجعه به نظر اكثريت تنگ تر كرد. ديگر انسان سياسي بودن فضيلتي محسوب نمي شد و سياست در محدوده ء سازو كار كليسا قرار مي گرفت. انديشهء سياسي با الهيات پيوند مي خورد و خير سياسي با مشيت الهي يكي مي شد. با ظهور پروتستانيسم انديشه هاي سياسي كمي تكان خورد،طبيعي بود كه اولين تلاشها اتفاقا براي احياي همان مدل دموكراسي يوناني باشدد و به نوعي سعي در تطبيق آن انديشه ها با شرايط اجتماعي/جغرافيايي زمان خود داشته باشند . روسو در كتاب قرارداد اجتماعي به ارادهء عمومي اشاره مي كند و خواستار حكومتهايي برخاسته از ارادهء عامه است . روسو مفهوم راي دادن در فواصل زماني را مطرح مي كند و البته پاسخگو بودن در مقابل همان آرا را . در اين نظام حكومتي كه ديگر دموكراسي ناميده نمي شد حداقل از دخالت مستقيم عامهء مردم در سياست و قانونگذاري كه بعضا بحثهايي بي مورد را موجب مي شد ديگر خبري نبود اما باز هم مفاهيمي چالشپذير در آن به چشم مي خورد: سياسي بودن مفاهيم خير و شر يا آزاديهاي اجباري و همينطور تناقضاتي كه در تعاريف او از نظامهاي مختلف در كتابهايش به چشم مي خورد. همهء اينها مدل روسو را چندان قابل طرح در دنياي امروز نمي كند.




Tuesday, January 28, 2003

فصل اول ، ثلث دوم

حقيقتش در شرايط فكري حاضر، دوري عجيبي نسبت به اين موضوع انشاء انتخابي فصل اول دارم. صحبت از دموكراسي بي اختيار من را ياد ثلث دوم دوران مدرسه و موضوع انشائ هميشگي اش مي اندازد : روز درختكاري.
موضوع غريبي بود. غرابتش در اين بود كه صرفا به خاطر يك همزماني تقويمي انتخاب مي شد و طبيعي بود كه در شرايط زماني ديگر اصلا چنيني گزينه اي براي انتخاب وجود نمي داشت ضمن اينكه در مفيد به فايده بودن درخت ، نه تنها اجماع بلكه اتفاق آرا وجود داشت. امروز هم كه نظامهاي آموزشي بارها زير و رو شده اند و به قولي جديد گشته اند و ثلث دومي در كار نيست به گمانم ديگر اين موضوع هم به تاريخ پيوسته است و دانش آموزان از دست اين موضوع به زعم من بديهي - زياد پاستورال نيستم - راحت شده اند و آنرا به دست سازمان جنگلباني سپرده اند.
حالا حكايت ماست. با اين نظام قديمي كه در آن زندگي مي كنيم بايد ناچارا بنشينيم و درباره، موضوع بديهي دموكراسي صحبت بكنيم و بدون استثناء اين دموكراسي موضوع انشاء هر فصل ماست. دوست عزيز ؛ فروغ پاييزي، به خوبي اشاره كرده بود كه از هر جا برويم باز به همين دموكراسي خواهيم رسيد. بله ، شرايط زماني حاضر موضوع انشاء ديگري براي ما نعيين نكرده است و همانطور كه يكبار در وبلاگم نوشتم در جامعهء امروز ما مفهوم دموكراسي - كه يك كلمهء علمي است - برابرنهادهاي متفاوتي دارد از پلوراليسم بگيريد تا آزادي زندانيان سياسي و همين هم گسترده گي بحث را سبب گرديده است، چه در غير اينصورت دموكراسي هم تا آنجا كه به گسترهء فكر عامه محدود مي شود به اندازه درختكاري بديهي - گرچه زياد دموكرات هم نيستم - است و بعد از اين گستره ، تفكر روي آن به نقل از جملهء عالمانهء هگل جزئي از تجملات فكري است و شايد بهتر باشد كه آنرا به دست تجمل گراها بسپاريم، گرچه شرايط امروز همهء ما را تجمل گرا كرده است.
به هر حال گريزي نيست معلم گرامي ما موضوع را برگزيده است و انتخابي در كار نيست ما هم بيدقي ديگر خواهيم راند ، اينبار در فصلي ديگر.




Wednesday, January 08, 2003

سلام..

دوستان فصل ..

غيبتمان کبري شد ..گويا درد دلمان فمينيسم بود تا بهانه بدهيم به دست اين جنتلمن دوستان رفت و روب کننده !

حالا من باب جديد را باز مي کنم به اميد اينکه رفيقان را گرد هم آورم ... تا دور هم باشيم و گپي بزنيم .. گرچه اينجا نه آقا تقي داريم و نه قليان . شايد همه شان رفته باشند آن يکي قهوه خانه . چه کنيم ديگر ؟! جان به جانشان کنيم مرد سنتي اند ! قهوه خانه لابد دلپذير تر است از کافي شاپ ..

اينها را که مي نويسم از اينکه چه ديزي خوش مزه اي براي آن شفق قطبي قهوه چي بار مي گذارم ، هم خنده ام گرفته و هم سعي مي کنم فلفل و نمکش را زياد نکنم.. که اينها ، بي انصافها ، بي دايره مي رقصند ! چه برسد که آقا تقي هم داشته باشند !

بگذريم ..

موضوع جديد ما " دموکراسی ... گام اول " است . می خواهيم با هم در اين باره صحبت کنيم که براي کاشتن نهال دموکراسي در اين بيابان بي آب و علف ، اولين قدم کدام است ؟
موضوع از آنجا انتخاب شد که طي بحث اول ، خيلي از دوستان ضمن نامه يا کامنت پيشنهاد کردند قبل از حرف زدن درباره مسايلي که به نحوي به داشتن دموکراسي در يک جامعه ارتباط دارند ، تکليفمان را با خود اين واژه روشن کنيم ..
دوست داريم باز همراهمان باشيد .. و در اين جمع کوچک براي هم بگوييم اولين قدم در راه داشتن يک جامعه دموکرات چيست .

به زودي ما خواهيم نوشت .. و اينکه ببينيم قبل از ما شما بر سر ميز سفارش قهوه و شيريني داده ايد ، شادترمان مي کند .. ( اخ که فکر کنم بوي ديزي به مشام مي رسد تا قهوه !! )
فروغ @ January 08, 2003



Tuesday, January 07, 2003

*
فروغ @ January 07, 2003



Sunday, December 29, 2002

من مثل عليرضا كامپيوتري نيستم. به ضرورت شغلي با چند نرم افزار مهندسي سرو كار دارم كه امكان UNDO را در آنها بارها و بارها بكار برده ام . محدوديتي كه اين دستور در تمامي نرم افزار هايي كه من با آنها آشنايي دارم ديده ميشود، عملكرد نوبتي و مرحله اي است. به اين معنا كه مثلا اگر 10 دستور به ترتيب اجرا شده باشد و شما بخواهيد دستور 4 را UNDO كنيد تمام دستورات 5 تا 10 اجبارا UNDO ميشود. زيرا حذف هر دستور بر دستور بعدي موثر است و اين تاثيرات به صورت زنجير وار بر دستور بعدي و بعدي اعمال ميشود. طراحان نرم افزار، محاسبات و بررسي و پيش بيني اين تاثيرات را به علت پيچيدگي خارج از حوصله نرم افزار و حتي در برخي موارد ناممكن ديده اند و براي سادگي ، كاربر را ملزم به حذف ترتيبي دستورها- به شكلي كه در بالا اشاره شد- كرده اند.
در زندگي واقعي نيز با توجه به پيچيدگي هاي بسيار زياد هر عملي كه اكنون اتفاق مي افتد وابستگي مستقيم به پيشينه خود دارد. اين وابستگي ها به صورت شبكه تار عنكبوتي بسيار متراكمي در طول زمان گسترده است. بدين ترتيب تغيير جزيي در يكي از گره هاي اين شبكه عظيم ميتواند تاثيرات كاملا غير منتظره و پيش بيني نشده اي در ساير بخشهاي شبكه پديد آورد.
به عنوان مثال عمل نوشتن اين متن توسط من وابسته به عمل انتخاب موضوع مطلب روز وبلاگ فصل، توسط فروغ است و انتخاب موضوع توسط فروغ وابسته به متني است كه آيدا در وبلاگش نوشت و ....حال اگر مثلا در اين رشته ساده آيدا نوشتن مطلب وبلاگش را حذف (UNDO) كند، من الان به جاي نوشتن اين متن مثلا مشغول نوشيدن چاي يا هر كار غير قابل پيش بيني ديگري بودم. در موضوعات بسيار پيچيده و اتفاقات تاريخي بزرگ با فرض امكان حذف يك عمل دگرگوني هاي بسيار بزرگي در كل زندگي بشر اتفاق مي افتاد كه پيش بيني آن غير ممكن بود. زندگي شخصي ما،‌ فعاليتهاي بزرگ و كوچك ما و به طور كلي بودن يا نبودن ما تنها يك پديده مجرد و مستقل نيست. لحظه به لحظه از زندگي هركدام از ما به نوعي مستقيم يا غير مستقيم تاثيرات بزرگ يا كوچكي بر زندگي ساير آدمها و محيط پيرامونمان دارد.
فكر ميكنم اگر امكان UNDO حتي براي يكبار هم در زندگي در اختيار بشر قرار ميگرفت فاجعه عظيمي در كل جريان زندگي پديد مي آمد.



Friday, December 27, 2002

سلام دوستان
از سفر برگشتم. در اين مدت از راه دور فصل را دنبال ميکردم ولی به علت محدوديت زمانی و تراکم کاری فرصتی برای شرکت در بحث نداشتم. جای دوستان اهل فصل خالی يک شب در رستورانی بر بام اوزاکا با علی شوریده عزیز از هر دری گپ زدیم وبسیار یادتان کردیم.
امروز که به مسنجرم مراجعه کردم آدرس این وبلاگ را که از طرف دوستی ارسال شده بود دريافت کردم. خالی از لطف نيست شما هم از طنزی در آن است بهره مند شويد!



Wednesday, December 18, 2002

سلام.. حالا که از افراد اين خانه فقط من و علي رضا بر جا مانده ايم جا براي نوشتن من زياد است .. نه اينکه خوشحال باشم که سهم زيادتري دارم براي حرف زدن .. اما خوب .. کسي نيست و ما بايد جاي خالي مسافران را پر کنيم تا برگردند .. شرقي عازم سفر به کانادا ست .. مي رود دکترا بخواند .. نبودنش مرا دلتنگ مي کند .. اما به خاطر خودش شادم که مي رود ..گرچه فکر کنم دارم دروغ مي گويم.. پدرام رفته ژاپن تا ساکي بنوشد نزد گنگ خوابديده اي که حالا در کنار همسر عزيزي ست که خواب را از سرش حتما پرانده .. سه تايي نشسته اند و دارند ساکي مي نوشند و لابد يادشان نيست که ما در اين کافه چقدر تنهاييم .. تلخون بانو هم که بنا به گفته خودش ديگر به اين کافه نمي آيد .. احساس تنهايي مي کنم .. خيلي زياد ..............

دچار نوستالژي وبلاگ شده ام و به گمانم بيش از آن نوستالژي دوستاني که با من شبها در خانه صد ملک دل همراه بودند .. حالا خودم شبها تنها به آن خانه مي روم .. درش را باز مي کنم و پيغامها را مي خوانم .. کنتورش را هم طبق عادت چک مي کنم .. کم کم دارد به صفر مي رسد .. حس خوبي نيست که آدم ببيند در حال فراموش شدن است .. و يا همه دارند به نبودنش عادت مي کنند .. مثل اين است که مرده باشي و روحت بالاي سر زندگان پرواز کند و ببيند همه دنيا جاري ست .. آن قدر جاري که تو مثل يک ريگ کوچک کنار ساحلش بودي و حالا نيستي .. شايد براي همين عادت داشتم در زمان بودنم زياد ياد رفتگان بکنم .. ياد آرياي هيس .. يادکلاغ که هنوز دلم برايش غصه دار مي شود که نيست .. نامه ها را مي خوانم .. نامه هايي که به سرعت مثل کنتورم مي روند تا نباشند ..
ديشب و پريشب ساعتها نشستم و براي خودم يک وبلاگ جديد درست کردم ..کار احمقانه اي بود .. اما در هيچ لحظه اي از اين حماقت دلم نخواست کليد undo را فشار دهم .. مي دانم نوعي خريت بود که يک خانه بسازي براي نبودنت .. تا فقط دلخوش باشي که خانه اي هست .. مثل اين بود از دنياي مردگان به خواب کسي به نام خودم آمدم و از او خواستم جايي برايم درست کند .. شايد زنده شوم ..
دلم براي نوشتن تنگ شده .. به خودم مي گويم اينجا نوشتن مرا از همه کار باز مي دارد .. اما از چه کاري ؟ کدام کار است که بايد مي کردم و اين شبهاي ننوشتن ، انجامش دادم؟ شايد براي اين ننوشتم که ديگر شهامتم به انتها رسيده بود ......
داشتم وبلاگ ضايه را مي خواندم که من و ليلاي ليلي را در زمره کساني قرار داده بود که زنانگي در نوشته هايمان ديده مي شود ... نمي دانم خوب بود يا بد .. اما راست مي گويد که براي وجود خانه مان نياز است به تمامي زن بودن .. ما دو نفر زن بودنمان را فرياد مي زنيم .. با احساسمان .. با ضعفمان .. با عشقمان .. با دردمان .. و فروغ با تمام سلولهاي روحش زن بود .. شايد چون از اين بابت لذت مي برد .. شايد چون هيچ گاه زمختي مردانه برايش نقطه قوت نبوده و هيچ وقت اشک زنانه اش در بدترين شرايط ، آزارش نداده بود ..
به اين دکمه undo باز فکر مي کنم .. آيا به راستي وقتي نبوده که دلم بخواهد فشارش بدهم ؟ چرا بوده .. اکثر اوقاتي که با آدمهاي روز صميمي مي شوم و دلم به جاي عقلم شروع به حرف زدن مي کند ، ديدن نگاه آنها ، صميمي نبودن آن نگاه که حرف را در دهانم مي ماساند ، به ذهنم مي آورد که کاش زندگي يک دکمه undo داشت .. کاش مي شد آن وقت که مي فهمي در قضاوت يک نگاه اشتباه کرده اي به همان سادگي ديدن يک رنگ دوست نداشتني به هنگام ساختن يک صفحه وبلاگ ، مي شد آن دکمه عزيز را فشار دهي .. کاش مي شد حرف را برگرداند به درون دهان همان طور که بيرون نيامده بود .. کاش مي شد..
و امشب فقط دلم مي خواهد يک کلمه را از ميان اين ميليونها واژه اي که گفته ام برگردانم درون دهانم .. يک کلمه به نام فروغ...



Saturday, December 14, 2002

سلام .. ( اين يک نوشته خيلي خيلي طولاني ست براي جلوگيري از نوستالژي وبلاگنويسي فروغک ! )
حالا که خانه اي براي نوشتن ندارم و اينجا هم موضوع خودماني ست مي توانم مثل فروغ بنويسم ؟ مثل زني که صاحب صد ملک دل بود و امروز نيست؟ مثل وقتهايي که در کافه تئاتر مي نشينيم دور هم و هي از اين شاخه به آن شاخه مي پريم ؟ قول مي دهم مثل همان جا برگردم سر موضوع اصلي .. اما الان دلم مي خواهد گپ بزنم .. زياد حوصله بحث جدي ندارم .. اين موضوعي هم که از آيدا گرفته ايم دست آدم را براي وراجي باز مي گذارد !!
همه مي گويند دچار نوستالژي وبلاگ نويسي خواهي شد و بر مي گردي .. من معني نوستالژي را نمي دانم اما به گمانم يک چيزي در مايه هاي سوگواري براي از دست رفته اي باشد ! شايد اگر اين دو روز براي کامپيوترم اتفاقي در مايه هاي انفجار هسته اي ( از نوع سوختن سي پي يو ) نيافتاده بود به سوگ وبلاگم مي نشستم .. بر خلاف آنچه بهارفکر مي کند من هيچ کدام از کمبودهايم را که باعث نوشتن وبلاگ مي شد از دست نداده ام . هنوز جاي خيلي چيزها در دلم خالي ست .. اما فکر کردم نوشتن وبلاگ وقتي کساني هستند که آدم را از يک روي سکه اش ديده اند و مي شناسند ، همان رويي که براي شماها نمي شناسيد ، اذيت کننده مي شود .. باعث پنهان شدن لابلاي الفاظ و رفتن در ميان شاخ و برگ آن است .. من هنوز هم يک دنيا حرف دارم براي گفتن .. هنوز هم تنهايي رفيق شبهاي من ست .. اما شجاعت آنرا ندارم تا به عنوان يک زن لجام گسيخته خودم را بيان کنم جايي که روزها مردمش مرا تنها با همان لعاب چهره ام مي بينند ..
.............
از روزي که قرار شد در باره اين موضوع بنويسيم ، فروغ دايم با خودش خاطرات سرنوشت سازش را مرور مي کند .. گمان کنم از وقتي ۱۸ ساله شدم ، آدم شدم .. يعني از آن روز بود که خودم براي خودم تصميم مي گرفتم و بد و خوب سرنوشت را به پاي خودم مي گذاشتند . به دانشگاهم فکر کردم که يک شبه از پشت ميز پزشکي خودم را پرتاب کردم ميان راکتور و چاه نفت .. پشيمان نيستم . نه امروز دوستان پزشکم موفق ترند از من و نه از ارضاي شخصي ام کم شده .. به تهران آمدنم که يک سره بلايي بود که پدرجان برايم خواب ديده بود .. اصلا و ابدا اتفاقي بهتر از اين نمي توانست در زندگي ام بيافتد مگر اينکه به جاي تهران مي فرستادنم آمريکا يا اروپا .. يک آدم ديگر از من ساخته شد .. به ازدواج نا موفقم . که تمامش ، چه انجامش و چه پروسسي که در آن يک ساله زندگي مشترک طي کردم و چه طلاقم همه و همه را خودم ساختم .. نقش طرف مقابل کم رنگ تر از آن بود که به يادش بياورم .. راستش هنوز حکمتي در کار خدا براي آن ازدواج نمي بينم . اما طلاقم ... نمي توانم بگويم درست بود که اگر آدم امروز بودم هيچ گاه کار را به طلاق نمي کشاندم ... ولي با زدن دکمه undo فکر کنم زمان با تمام اجزايش به عقب بر مي گردد .. بنابراين اگر همان احمق آن روزها بشوم ، وحشتناکترين بلايي که ممکن است سرم بيايد ادامه آن زندگي مي شود .. بعد به زمان مطلقه بودنم فکر کردم .. به آدمهاي رنگارنگي که به يمن همين صفت مطلقه توانستم رنگهاي درونشان را ببينم .. به عشقها و اشکهايي که در اين سالها ريختم .. به شبهاي تنهايي .. به ترسها .. به بلاهايي که تک تک اين آدمهاي رنگ به رنگ بر سرم آوردند و در ميان برهوت زندگي رها شدم بي هيچ ياوري جز خدا .. فکر کردم کدام را دلم مي خواهد پاک کنم ؟ کدام اتفاق؟ کدام آدم؟ کدام رابطه؟ و نتوانستم چيزي يا کسي را به ياد بياورم که سهمي در ساخته شدنم ، نداشته باشد .. هيچ کدام را نمي توانم حذف کنم چون با هر کدامشان يک چهره جديد از زندگي را ديدم .. و پشيمان نيستم از اينهمه ديدن .. درد کشيدم .. سوختم .. اما پولادي شدم آبديده .. که ديگر ضربات زندگي به آساني مرا له نمي کنند ..
به کارم فکر مي کنم .. به اينکه خوش شانس ترين آدم دانشگاه بودم که مطابق رشته ام خيلي زود کار پيدا کردم .. به مديراني که داشتم .. که از بيشترشان در زمان بودنشان بيزار مي شدم .. اما امروز براي همه شان دعاي خير مي کنم که به من روش درست کار و زندگي را آموختند .. به موقعيتهاي زيادي که براي خوردن داشتم .. براي اينکه امروز خانه و ماشين داشته باشم و بارم بسته باشد .. اما نکردم .. و برايش خدا را شکر مي کنم و دستان پدر و مادرم را مي بوسم که يادم ندادند نان دزدي را چطور فرو بدهم .. امروز هم اگر بازگردم به آن روزها باز عرضه خوردن ندارم و از اين بابت نگران نيستم چون مي دانم قدرتي مافوق آدمها هست که هميشه ياريم مي کند ..
اينها که گفتم اتفاقات درشت زندگي ام بود .. که براي هيچ کدام ميل بازگشت به گذشته در من نيست .. اتفاقات ريزي هم بود .. مثل همين وبلاگ نويسي که مرا از کتاب و موسيقي و آموختن دانشي که خوره وار دنبالش بودم دور کرد .. اما در عوض چشمانم را بر روي زيباييهاي زندگي و آدمهاي قشنگش گشود .. امروز به جزييات همه چيز توجه مي کنم .. و به قول مهران شرقي آدمهاي دور و برم برايم ديگر يک پوستر ديواري نيستند که از کنارشان گذر کنم بي آنکه ببينمشان .. حتي از اينکه وبلاگم را به بعضي از دوستانم معرفي کردم و مرا شناختند ، باز با اينکه از صميم قلبم راضي نيستم اما چيز زيادي دريافت کردم .. آدمها را بهتر ديدم .. درون نزديکانم را .. بهاي دوستي را .. بهاي اعتماد را .. و بهاي رنجش آنها را ...
به راستي چيزي در دنيا نيست که بخواهم به خاطرش زمان را برگردانم .. همين که هيچ وقت درجا نزدم و از نظر خودم امروزم بهتر از ديروز بود ( صاايران !! ) ارزش تمام رنجها و سختيهايي که کشيده ام را برآورده مي کند .. شايد اشتباه مي کنم .. شايد اگر زمان را به همان ۱۸ سالگي بر گردانم و بمانم مشهد ، پزشکي بخوانم ، با دوست پسر ابلهي که داشتم عروسي بکنم ، بعد بچه دار شوم و امروز که سي و سه ساله هستم بچه هايم دبستان بروند از زندگي راضي تر مي بودم .. شايد .. اما به گمانم اين اتفاقات همان روز اگر مي افتاد با اينکه امروز براي فروغ با اينهمه تجربه و پختگي و آب ديدگي بيافتد خيلي متفاوت است .. من آن آدم نيستم .. حتي آدم ديروز هم نيستم .. خوشحالم که امشب با نگاه به گذشته دريافتم که ديروزي در زندگي ام نمي يابم که بهتر از امروزم باشد .. که اگر پيدا مي شد براي خودم اشک مي ريختم و براي اين شناسنامه که رنگش کم کم به زردي مي زند و عايدي اين رنگ زرد افسوس بيش نبود ...
به گمانم ارزش زندگي به تمام آن است .. به پستي و بلنديهايش .. به تلخي ها و شادکامي هايش .. و آنچه انسان را مي سازد فرو افتادن در دره است و تلخ شدن .. تا بعد ازآن بتوان قله را ديد و از شيريني پيروزي شاد کام شد ..
راستي کام من امروز شيرين است ؟



Wednesday, December 11, 2002

سلام ...

اولين موضوع را فمينسم انتخاب کرديم .. اذعان داريم بر اينکه راه دشواري بود .. معمولا از هفت خان رستم اولينش بايد ساده تر باشد .. اما به گمانم ما از همان ب بسم الله پا گذاشتيم به خان هفتم .. با ياري شما نوشتيم .. گفتگو کرديم و سعي داشتيم لا اقل بر دانسته هاي خود چيزي بيافزاييم ..
آمد و شد شبانه تان وسخن گفتنتان در اين کافه دوستانه دل گرممان کرد ..و سختي راه را از يادمان برد ...
امشب بر آنيم که آوازي نو ساز کنيم باز به اميد با هم بودن...
کوک سازمان را بايد تغيير دهيم .. خواستيم قبل از آن نگاهي کنيم بر آواي هاي پيشين که با هم شنيديم ..
محورهاي اصلي اين بحث عبارت بود از :

نگاهاي کلي به فمينسم ..

تاريخچه و تعاريف آن

حقوق نا ديده انگاشته شده زنان خصوصا در ايران

نقش قوانين و تغيير آنها در پيش برد اين جنبش

نقش مذهب ، سياست و حکومت در جهت عقيم ماندن اين حرکت و يا کند کردن سرعت آن

نقش سنت هاي مردسالار و فرهنگ رسوخ کرده در بطن جامعه از بابت ماندگاري قوانين مرد نوشت

تلاش در جهت بازنگري افکار سنتي .. تغيير نوع نگاه افراد و باور داشتن نقش زن به
عنوان يک انسان قبل از ديدن زنانگي اش و بها دادن به خواست هاي او بي آنکه او را موجودي بدانيم که تنها وظيفه اش تکميل آرامش مردان ماست ..

...........................

هيچيک از ما ، ادعا نداريم که آنچه به عنوان عقيده شخصي بيانش کرده ايم لزوما بهترين و درست ترين راه بوده باشد .. اين خانه فقط و فقط با اين نيت بنا نهاده شد تا محلي باشد براي تمرين گفتمان جمعي ، در کشوري که به سختي مي شود محفلي را در آن يافت که بيش از ده نفر بي جنجال و در کمال آرامش با يکديگر به تبادل نظر بنشينند .. کشوري که تحمل شنيدن آراي مخالف به عنوان اولين اصل دموکراسي ، در آن وجود ندارد ..
ما به کمک شما ثابت کرديم که مي توانيم ، اگر بخواهيم ، اينگونه نباشيم و بر خلاف جهت اين سيل ويرانگر شنا کنيم .. شروع گپهاي دوستانه مان با اين موضوع جنجال برانگيز محکي بود براي خودمان تا بفهميم توانمان در اين راه چقدر است ..
موضوعات اجتماعي که در اين خانه به بحث گذاشته خواهد شد شايد با وجود هفتاد خواننده تاثير چنداني در روند کلي اجتماع نداشته باشد اما کمترين اثرش خود آموزي ست ..و شايد بشود گفت که برترين اثر هم همان است .. چرا که هريک از ما مي تواند فانوس کوچکي باشد در کوره راه سنتها و خرافه ها ي اين مردم .. و نگاهباني باشد بر ارزشهاي انساني کم رنگ شده در اين بازار ضد ارزشها ..

.........................

به هر حال بر ما ببخشاييد اگر قصوري ديديد و مي بينيد ... که هيچ کدام نه نويسنده هستيم .. نه محقق و نه دانشمند ..
.........................

حسن ختام اين بحث را با جمله اي از دوست عزيزم تلخون به پايان مي برم :

....همه آن چه که دوستان گفتند درست و متين است اما بايد ديدگاه ها عوض شود .
و این اصلن کار ساده ای نیست .
گمان کنم بيش از اين هر کس بگويد مثنوی هفتاد من کاغذ شود .




Tuesday, December 03, 2002

در بحث حقوق زنان از آنچه گفته شد – از نوشته تلخون، عليرضا و حتي يادداشت آقاي سردوزامي - بر مي آيد كه خانه از پاي بست ويران است و تصحيح اين اوضاع كار يك شب و يك نفر نيست! ايجاد تغييرات بزرگ در جوامع اصولا در مدت زمان كوتاه عملي نيست ولي تغيير دادن در نگرش و عقايد انسان توسط خودش در صورت وجود انگيزه و هدف حتي در زمان هاي كوتاه ( در مقياسهاي تاريخي ) امكانپذير است . آنچه بايد عوض شود ذهنيت آدمهاييست كه عنوان مليت ايراني را يدك ميكشند. ايراني هاي بسياري هستند كه خارج از مرزهاي جغرافيايي اين سرزمين و رها از قوانين جاري در آن زندگي ميكنند. تحت لواي مترقي ترين قوانين مدني موجود در دنيا مشغول بهره وري از مواهب آن هستند ولي هنوز در رفتار و گفتار نه تنها به برابري حقوق بين دو جنس قايل نيستند، كه حتي الفباي دموكراسي و احترام به آزادي و حقوق ديگران را نيز نميشناسد و يا نميخواهند كه بشناسند. اين نشانه ايست از همان بي ريشگي احترام به حقوق ديگران در فرهنگ ما. اين مايي كه ميگويم شامل طبقه فرهيختگان و دانش آموختگانمان هم ميشود. آني كه آقاي سردوزامي ميگويد نفَس زن و مرد را بريده تنها عاملي است براي باقي ماندن و گسترش يافتن همان عقايدي كه مدتهاست ذهن هاي ما و نياكانمان را با تارهاي خود در بند كرده است. تاريخ فعاليتش هم از 25 سال پيش آغاز نميشود. بر ميگردد به قرنها پيش. من فكر ميكنم نه تنها براي درمان اين دردي كه خيلي تصادفي ما در اين وبلاگ انگشت رويش گذاشتيم،‌ كه براي درمان خيلي دردهاي ديگر بايد به خود بنگريم. اجتماعي كه مردمش- به هر دليل - پذيرنده دموكراسي و آزادي نباشد، يا آدمهايش آزادي و حقوق را تنها براي شخص خود يا نزديكانش قايل باشند- به زور دگنك هم دموكراسي پذير نخواهد شد.و زماني كه دموكراسي وجود نداشته باشد ديگر بحث در مورد زير شاخه هايش ره به جايي نخواهد برد.نميخواهم نقش حكومت ها را در پايمال كردن حقوق آدمها ناديده بگيرم، منظور من اينست كه نقش تك تك افراد يك جامعه در تضييع حقوقشان كمتر از حكومتي كه بر آنها حكم ميراند نيست.
آن دوستي كه آقاي سردوزامي تعريفش را كرد اگرعلي رغم ميل باطنيش و به زور و ضرب قوانين كشوري - مثلا كانادا- مجبور ميشد با همسري كه جوانيش را به پاي او ريخته رفتاري شايسته داشته باشد، شايد به اين نتيجه ميرسيد كه فرار كند و بيايد در پناه قانوني كه به او اجازه داشتن چهار زن ميدهد ودر مرز 45 سالگي، دنبال آن دختر جوان 20 ساله بگردد تا باقي عمر را با حلاوت همسري با او سر كند.





Monday, December 02, 2002

سلام دوستان اهل گفتگو .. و امشب از وبلاگ زنانه ها با قلم مهشيد مطلبی را برگزيده ايم .. بدون اجازه صاحب خانه بود .. اما آن قدر دغدغه زنان در آن خانه موج می زند که خواستيم اگر کسی مطلب زيبايش را نديده ، در اينجا با او و افکارش آشنا شود

قوانين يا سنت؟؟
ديروز در يکی از روزنامه های سوئد گزارشی بود از يکی از بيمارستان ها که عمل پرده دوزی را رايگان برای دختران مهاجر که تحت ترور خانواده و اقوام قرار دارند ، انجام می دهد. اين عمل کاملا مخفيانه انجام می شود و هيچ ثبتی هم وجود ندارد و به همين دليل هيچ آماری هم در مورد آن موجود نيست.
دختران مهاجر و مشکلات آنان در کشور های اروپايي سالهاست که يکی از مسايل اجتماعی در اين کشور ها را بو جود آورده است.
(+)
اينکه در کشوری مثل کشور ما قوانين بايد به نفع زنان عوض شوند مسلما يکی از شرايط اصلی بهبود وضعيت زنان است.(احتمالا دوستانی در اينجا خواهند گفت که تغییر قوانين زن ستيز در سايه حکومت اسلامی ممکن نيست و من نيز بر همين اعتقادم، در عين حال نيز معتقدم که جنبش زنان می بايد مطالبات خود را به طور دائم مطرح کند و وجود خود را به عنوان وزنه ای قابل لمس در مقابل حکومت اسلامی قرار دهد، همانطور که می بينيم امروز اگر دو جنبش فعال در ايران نام برده شوند جنبش زنان و جنبش دانشجويی هستند. این نقش با سکوت و موکول کردن مطالبات بعد از سقوط يا تغيير رژيم به دست نيامده است.) و اينکه تغيير قوانين نقش مستقيم درتغيير ديد های سنتی دارد هم بر کسی پوشيده نيست، اما همه مشکلات فرهنگي با تغيير و بهبود قوانين تغيير نخواهد کرد ، برای اين تغيير به کار فرهنگی نياز منديم، جنبش زنان می بايد پيام و مطالبات خود را به گوش مردان برساند. بايد ديالوگی حول مسائل زنان به وجود آيد ، بايد مردان در جنبش زنان فعالانه کار و همکاری کنند و اين جنبش را از خود بدانند.
اگر خواهان رسيدن به جامعه ای با حق برابر برای زن و مرد هستيم، راهی بجزاين نيست.
نوشته شده در ساعت 16:13 توسط مهشيد - ر



Saturday, November 30, 2002

سلام دوستان اهل گفتگو ..

با معذرت از تلخون که نوشته اش در زير قرار گرفته ، اما به خاطر حجم مطالب وارده امشب مطلب گل کوی عزيز را که مدتی ست ارسال نموده است ، پست کرديم .. نوشته قبل از آن هم جديد است و نظر تلخون بانو است .. هر دو را با هم بخوانيد ..
با تشکر از گل کوی عزيز که در بحث ما شرکت دارد .. و با تشکر از تمام دوستانی که در گپ دوستانه اين خانه نقش دارند .. چه خواننده باشند .. چه نويسنده ..و چه منتقد .. که هدف ياد گيری ست از هم و بودن با هم


نگاهي کلي به بحث فمينزم


آيا قبول داريم که هر انسانی از حقوق اوليه مانند حق زندگي..حق تحصيل..تامين
اجتماعي..بهداشت...بايد بهره مند باشد؟‌آيا قبول داريم که انسانها بايد بتوانند آزادانه فکرکنند و به دليل افکارشان مجازات نشوند؟ آيا قبول داريم که گزينش افراد براي هر شغلي بايد صرفا مبتني بر استعداد وتجربه و دانش شخص باشد؟
اگر حقوق اوليه انسان ها را قبول داشته باشيم آيا مي توانيم بگوييم که اين حقوق را فقط براي نيمي از آنها قبول داريم؟‌چه زن و چه مرد؟
اگر اين حقوق را براي همه قبول داريم به گمان من پيش کشيدن بحث فمينيسم موردي ندارد. انسان ها اول انسان هستند و بعد زن يا مرد. هر کدام حق دارند که توانايي ها و استعدادهاي خود را شکوفا کنند و به بهتر شدن جامعه کمک کنندو جامعه نيزبايد که از پتانسيل موجود در هرفردي به بهترين نحو استفاده کند.

يا اگر در جامعه اي قوانين انساني پايمال شوند بايد براي مبارزه با بي عدالتي ملاک جنسيت کسي باشد که حقوقش مورد تجاوز قرار گرفته؟ ‌آيا زنان بايد در برابر اعدام و شلاق زدن مردها و گرداندنشان بر روي الاغ سکوت کنند صرفا براي اينکه آنها مرد هستند و مردها بايد چشمشان را بر روي سنگسار و
تجاوز به زنان زنداني و تحقيرروزانه زنان در خيابان ها ببندند صرفا براي اينکه مجازات شوندگان زن هستند؟

اگر تک تک ما به خودمان وديگران به عنوان انسان نگاه کنيم و آنچه را که بر خود روا نمي بينم بر ديگري هم روا ندانيم جايي براي اين بحث ها نمي ماند. اما چرا اين جامعه ايده آل به وجود نمي آيد؟‌چرا به هر عنواني که شده زن و مرد تافته هاي جدا بافته محسوب ميشوند و هزاران علت بيولوژيکي
و ماورا طبيعي براي اختلاف بين زن و مرد و حق استثمار زن به هم بافته ميشود؟ حدس بزنيد!!!اگر نيمي از جامعه به جان نيم ديگربيفتند و سر هر چيزي با هم دعوا داشته باشند چه کسي سود ميبرد؟

دو گلادياتور را در نظر بگيريد که با هم مي جنگند. آحر سر يکي پيروز ميشود و به فرمان سزار آن ديگري را مي کشد. آيا در واقع برنده است يا بازنده؟ ‌شايدامروز جانش را نجات داده باشداما روزي ديگر به دست گلادياتوري ديگر کشته خواهد شدو تا آن روز زندگيش جز اسارت وبدبختي نخواهد بود. جنگ مرگ هر دو نيز جز براي برآوردن اميال ديگران نبوده. به گمان من هر دو بازنده هستند.

ما هم تا زماني که از مسائل اصلي که جامعه را از درون مي خورد مانند فقر ..فساد ...عارت منابع طبيعي مان..سرکوب آزادي ها و ....دور بمانيم و در عوض با جنس مخالف دعوا کنيم سرنوشتي حز همان دو گلادياتور نخواهيم داشت. بايد که عدالت را براي همه بخواهيم. هم با ديگران مانند انسان رفتار کنيم و هم توقع داشته باشيم که با ما مانند انسان رفتار کنند. نگاهي که زن را ضعيفه و مرد راپهلوان پنبه ميداند به چه کاري مي آيد؟ اين منطق مسئوليت ها را
تماما به دوش مرد مي اندازد وزن را به کنج خانه سوق ميدهد. اين نگاه زنها را سمبل هاي سکس و گناه و مردان را جانوراني ميداند که به عير از تحريک شدن با مو وساق پا و تق تق کفش و چادري که روي سينه مي لغزد دغدغه ديگري ندارند. اين نگاه هم براي زن تحقير آميز است و هم براي مرد. روي ديگر سکه قوانين حاکم برجامعه است. ماهر چه آگاه باشيم و بخواهيم با ما مانند انسان رفتار شود باز در گير قوانين ضدانساني حاکم بر جامعه هستيم.اين قوانين چه براي زنان و چه براي مردان بايدعوض شوند و هرگونه تبعيض بايداز ميان برداشته شود. در آن موقع است که ميشود توانايي هاي انسان ها رامحک زد.آيا بايد فقط به فکرقوانيني باشيم که به جنسيتمان مربوط ميشود يا آزادي و برابري را براي همه ميخواهيم؟
خلاصه کلام اين که اگر انسان بودن را ملاک قرار بدهيم احتياجي به فمينيزم وماچوييزم. ايسم هاي ديگر نيست.به خودمان و جنس مخالف هم مانند انسان نگاه کنيم و مثل انسان رفتار کنيم. آنچه بر خود روانمي بينيم بر او هم روانبينيم.از جامعه هم بايد توقع داشته باشيم که با ما و افرادديگر مانند انسان رفتارکند .
بايد بدانيم که نبايد به دام قوانين ضد انساني بيفتيم وگرنه سرنوشتي جز همان گلادياتورها نخواهيم داشت.امکان ندارد در جامعه اي به قشري ظلم شود و درآن جامعه دمکراسي و حقوق بشر رعايت شود.
گل كو


__________________________________________________



Friday, November 29, 2002

سلام .. قصه ای که در زير می خوانيد بر گرفته از وبلاگ آن سوی مه است .. گفتيم شايد طوطی ما زمان الهام به ياد اين فصل بوده باشد

●قصه چهار زندان

يکی بود، يکی نبود. در زمانهای قديم، چهار زندان وجود داشت با چهار زندانی و چهار زندانبان. زندانيان سالها بود که زندانی شده بودند و زندانبانان سالها بود زندانبانی ميکردند، طوريکه يادشان نمی آمد که اين زندان و زندانی کشی از کی و کجا شروع شده بود. هر کدوم از اين زندانبانان هم مسوليت يک زندان و زندانی رو داشت.


روزی پس از شنيدن شکايت و داد و فغان زندانيان از ظلمی که بر اونها می رفت، زندانبانان جمع شدند و پس از بحث زيادی بين خودشون، تريپ روشنفکريشون گل کرد. توافق کردند که زندانيان را آزاد کنند و بعنوان غرامت هم مطابق ميل اونها رفتار کنند. زندانيان هم که از سالها ظلم، دلگير، عصبانی و خسته بودند از شنيدن اين خبر خوشحال شدند و در فکر راه چاره افتادند.


زندانی اول معتقد بود که اونقدر از زندانبان ستم ديده است که تنها راه رهايش، رفتن از آن محل به سرزمينهای دور و زندگی جداست. او حتی حاضر نبود که با زندانبانش در يک شهر باشه. بقول خودش "دوری بدون دوستی!" يا بقول خارجی ها "!separate but equal". به شهر دوری رفت و ديگه از اون خبری نشد.


زندانی دوم معتقد بود که بايد زندانبانش رو بخاطر سالها ستم مجازات کنه. به محض اينکه بيرون آمد، اول يک کتک مفصل به زندانبانش زد و يک دل سير کيف کرد. بعد هم، انداختش توی زندان. زندانی شد زندانبان و زندانبان سابق شد زندانی فعلی.


زندانی سوم معتقد بود که ديگه وضعيت درست شدنی نيست. با اينکه در زندان باز بود، هيچ وقت پاشو از در زندان بيرون نگذاشت. هر وقت هم با اصرار زندانبان مواجه می شد، می گفت "تو نمی فهمی، تو درد نکشيدی که بدونی زندونی بودن یعنی چی!". بقول خارجی ها، زندانی سوم دچار توهم تبعیض معکوس (reverse discrimination) شده بود و هيچ نيت زندانبان رو به حساب خوبی نمی گذاشت. از زندانبان برای خودش يک هيولا ساخته بود. در گوشه زندان که حالا درش باز بود باقی موند، ولی هر روز فرياد ميکشيد: "وا ستما، وا مصيبتا، کمک کنيد مسلمونا!"


زندانی چهارم وقتی ديد که در زندان رو باز کردند، اومد بيرون. اول زندانبان رو يک گوشمالی کوچک داد. اما بعد نشست با زندانبان به حرف زدن و نصيحت کردن. زندانی و زندانبان شروع کردند به بحث و جدل. اين گفتگو برای روزها ادامه پيدا کرد. در جريان اين گفتگو، بعضی اوقات بحث شون بالا ميگرفت. زندانی عصبانی ميشد و قهر ميکرد. بعضی اوقات هم زندانبان به غيرتش بر ميخورد و زندانی رو چند ساعتی به زندان مينداخت و اذيتش ميکرد. اما بيشتر با هم مدارا ميکردند و روز به روز روابط زندانی و زندانبان بهتر می شد.


سالها از اين ماجرا می گذره. الان زندانی اول داره از تنهايی دق ميکنه و دلش برای زندانبانش تنگ شده. زندانبانش هم همينطور. زندانی دوم شده زندانبان و زندانبان سابقش در زندان جنبش آزادی خواهی راه انداخته و ميخواد خودشو آزاد کنه. قيافه اش شده عين چه گوارا! زندانی سوم هنوز هم داره از گوشه زندان، زندانبان بيچاره رو فحش ميده. زندانبانش هم خسته شده و گوششو گرفته!


و اما زندانی و زندانبان چهارم. اين دوتا زندونشون رو تبديل کردند به مدرسه. ديگه نه اسمی از زندان هست، نه زندونی و نه زندانبان. دوتا آدم اند که دارن بخوبی و خوشی در کنار هم همزيستی مسالمت آميز ميکنند. بعضی مواقع هم تو سر هم ميزنند، اما اين ديگه ربطی به قصه زندان نداره، خودش داستانی جداست!


پ.ن.: بعضی وقتا، به آدم الهام ميشه که قصه بگه! البته در قصه هميشه اغراق هست، زياد جدی نگيرين!
□ در ساعت1:05 AM تقرير شد.



Wednesday, November 27, 2002

سلام .. مي خواهم دنباله قصه فروغ را تعريف کنم . قصه اي که افکار او و بسياری از زنان واقعي ايراني است ، اين افکار بدون هيچ نظر منفی نسبت به آقايان نوشته می شود و دوست دارم بگويم تقديم به تمام مردان دگر انديشی که نيتشان احيای ارزشهای انسانی برای تمام انسانهاست
........................................................................................................................................

تا آنجا پيش رفتم که فروغ فکر مي کند زني سنتي ست . زني سنتي که آرمانها و افکار روشن فکرانه دارد اما بنا به دلايلي گاه و بيگاه ناگزير مي شود از رها کردن آنها . و ماندن در سنت و يا شايد احترام به سنت . سنتي که مادرش ، پدرش ، زن همسايه و دوست پسرش همگي در کنه ذهنشان به آن مي انديشند . فروغ تنها نيست . اگر بخواهد پشت پا بزند به تمام اين سنت و روشن فکر زندگي کند بايد تنها بماند . در حاليکه دوست ندارد براي خودش پيله اي بتند و در آن پيله با يک مشت فکر زندگي کند . او دلش مي خواهد در واقعيت باشد چون واقعيت وجود دارد . در کنار اين واقعيت چيزهايي هم هست که در دنياي متجدد تعريف کرده اند . مثلا برابري حقوق او با مرد همسايه . تعريف کرده اند که فروغ بايد ارث ، ديه ، حضانت فرزند ، طلاق ، مشارکت سياسي و قضايي برابر با او داشته باشد . اما اين تعاريف با آنکه بسيار زيبا و ضروري اند براي خوشگل تر شدن زندگي فروغي اش ، بستري براي گفتن ندارند . فروغ به نظرش خنده دار مي رسد که کنار آدمها بنشيند و از اين گل واژه ها حرف بزند وقتي آن آدمها حتي او را به عنوان يک آدم کامل قبول ندارند . برايش نامفهوم است که از حق طلاق دفاع کند جايي که دو قدم آن ورترش به زن بي چادر مي گويند هر جايي . نمي تواند از حضانت فرزند بگويد چون مي بيند مردان و زنان کوچه بغلي زن مطلقه را هرزه مي دانند . فروغ نمي تواند از آدمهايي که هنوز تفاوت او را با شلغم تشخيص نمي دهند سوال کند چرا ديه تنش نصف يک مرد است وقتي که آن آدمها براي او به قدر يک شلغم ارزش قايل مي شوند . فروغ ژستهاي روشن فکرانه را قبول ندارد چون در اين جامعه و لابلاي خطوط اين جامعه راه مي رود ، زندگي مي کند و نفس مي کشد . آنچه براي او اهميت دارد اين نيست که ديه اش را کامل بدهند ، براي او اين اهميت دارد که از شلغم تبديل به آدم شود . براي همين مي گويد در ايران پيش از دفاع از حقوق زن لازم است نگاه آدمها عوض شود . فروغ هنوز سرکار که مي رود خود آرايي مي کند ، از سلاح مخرب زنانگي اش استفاده مي کند ، اگر لازم باشد گوشه چشمش را به قطره اي اشک مزين مي کند تا آنچه با منطق نمي تواند از آدمهاي دور و برش بگيرد ، با حقه و کلک بگيرد . فروغ از اينکه وادارش مي کنند در فلان ادراه با يک عشوه جانانه آب از لب و لوچه مدير عامل آن شرکت راه بياندازد تا بتواند قراردادي را به امضا برساند ، تنفر دارد . فروغ از اينکه بدون رژ لبش به هيچ جلسه اي نمي رود تنفر دارد .از اينکه به خاطر عدم امنيت ، برای خودش قيمت می گذارد و مهريه طلب می کند ، بيزار است .. فروغ از اينکه خودش نيست تنفر دارد . ولي اجبار دارد به تمام اينها . به اينکه ريا کاري کند تا بتواند مثل يک مرد در جامعه زندگی کند . آنچه او را به ريا مي کشاند آدمهاي روبروي فروغند . مرداني که او را زن مي بينند . نه آدم . بنابراين او اعتقاد دارد حتي اگر تمام قانونهاي اين مملکت زن نوشت مي شدند ، به حال فروغها سودي نداشت . چون در مملکتي که بستر مناسبي براي قانون نباشد و حداقل آن قانون با اکثريت آدمها به تصويب نرسيده باشد ، ضمانت اجرايي برايش نيست .
فروغ در کنار تمام اين واقعيتها از زن بودنش لذت مي برد . از اينکه احساساتي دارد که در مرد نيست . از اينکه به شانه هاي يک مرد نياز دارد لذت مي برد . از اينکه مادر باشد ، زايمان کند و پريود شود ، از تمامش لذت مي برد . اين لذت يک حس فردي ست و ربطي به اين ندارد حق ارث دارد يا نه . کسي قادر نيست لذايذ زنانگي اش را از او بگيرد ، لطافت زن بودنش را با زمختي مرد طاق بزند به اين بهانه که تاوان داشتن حق آدم بودن اين است که دست از زنانگي اش بکشد . اين وجود من است که نياز به حمايت مرد دارد . من ازدواج مي کنم نه براي اينکه خودم قادر نيستم گليم خودم را از آب بکشم يا حريف نگاهها و برخوردهاي جامعه با يک زن مجرد طلاق گرفته نمي شوم . ازوداج مي کنم چون آن زمختي مردانه را دوست دارم . وقتي مردي مرا در آغوش مي کشد احساس امنيت مي کنم . و اين حس امن بودن جزو ذات زن بودن من است نه اينکه به خاطر ضعيف بودنم باشد . بنابراين زن بودن بخشی از آدميت من است . اگر دلم مي خواهد مردان مرا آدم ببينند و نگذارند با حيله و مکر زنانه با آنها کنار بيايم به خاطر اين است که حس مي کنم اين حيله هم توهيني به فروغ است و هم توهيني به جامعه مرد .
فروغ به تمام مردان و زناني که در برخورد به انسانها فراغ از جنسيت آنها به انسانيت او مي انديشند احترام مي گذارد . اگرچه به خاطر شرايط مذهبي يا اجتماعي قادر نباشند به او حقوق قانوني مساوي اعطا کنند . اما به نظر من همين که يک مرد در مقابل من بتواند مرا انسان ببيند ، پيش در آمد بدست آوردن تمام حقوق ، در زندگي يا کار با آن مرد است . ما نمي توانيم قانون اساسي ايران را عوض کنيم اما مي توانيم از مردي که به احترام انسان بودن زنان ، قلم مي زند تجليل کنيم به جاي اينکه تکفيرش کنيم . براي من اين ارزش دارد که شرقي ، عليرضا ، پدرام و گنگ خوابديده با نوشتن اين صفحه مي خواهند بگويند که نوعي ديگر مي انديشند . يا مي خواهند بيانديشند . از اينکه به من احترام مي گذارند و از من مي خواهند در کنار سخنان مردانه شان بگويم از آنها چه مي خواهم ، سپاس گذارم . من در اين جامعه زندگي مي کنم و مي دانم نگاه اکثريت آدمهايش چيست . چرا بايد سر خودم را با کلمات فريبنده کلاه بگذارم ؟ چرا بايد به اينها بگويم شما غلط مي کنيد در باره حقوق من نظر مي دهيد جايي که نمي توانيد مثل من پريود شويد تا بفهميد زن بودن چه حسي دارد ؟ من از آنها نمي خواهم زن باشند همان طور که خودم نمی خواهم مرد باشم . تنها توقع من از مرد ايراني اين است که مرا ببيند . اگر مرا ديد ، حقوقم به خودي خود ديده خواهد شد و نداشته هايم را خواهم گرفت .. داشتن قانون مناسب بد نيست .. اما کسي تن به پذيرش آن نخواهد داد . در مملکت ما آنچه پيش از قانون حرف مي زند عرف و سنت است . کما اينکه ديده ايم قوانين بسياري داريم که عملا محلي از اعراب ندارند . عوض کردن و عوض شدن نگاه آدمهاي ايراني چه زن و چه مرد گام بسيار بزرگي ست . و فصل اول آن گفتگوست . مرداني که رضايت به تغيير مي دهند و براي ايستادن در برابر عرف و سنت اعلام آمادگي مي کنند بايد توسط زنان ستايش شوند . نبايد فراموش کنيم که حتي پدرمان که پاره وجودش هستيم به ما از جنس ترحم مي نگريست .. اگر اين مردان گامي به جلو بر داشته اند وظيفه ماست که به آنها بفهمانيم که ارزش دارند و به راستي ارزش دارند . بايد يادمان باشد اين مردان هم براي تغيير بهاي گزافي را تقبل کرده اند تا بپردازند .



Tuesday, November 26, 2002

سلام ..

راستش چيزي که من مي خواهم بنويسم شايد با موضوع بحث متفاوت باشد .. و کلا در مسيري نيست که همه دارند از آن حرف مي زنند ، يعني حقوق زن .
مطلب من درباره اين است که آيا خودم مي دانم از آدمها چه زن و چه مرد چه مي خواهم ؟ آيا مي دانم جايگاهم از نظر سنت و فرهنگ در جامعه چيست ؟ و اين جايگاه امروز من را چه کسي برايم رقم زده است ؟
اينها را گفتم که تکليفتان را با اين نوشته بدانيد .. مي توانيد ادامه دهيد يا همين حالا ولش کنيد . ضمنا پدرام مي داند که فروغ وقتي سر منبر برود به سختي مي شود او را کشاند پايين .. بنابراين اگر دلتان خواست ادامه بدهيد بدانيد که مسير طولاني پيش روي شماست !
...................................
۱)
آنچه فروغ از آدمها مي خواهد ، قبل از همه چيز ،اين است که به عنوان يک انسان حق حرف زدن و شنيده شدن داشته باشد .. آنچه مرا در بيشتر جاها آزار مي دهد اين است که خيلي از مردان جامعه ايران در انتهاي ذهنشان ناقص العقل بودن زن را باور دارند . ممکن است همگي اعتراض کنيد . اما من خود به چشم خويشتن ديده ام که نظرات يک زن از اهميت و اعتبار نظرات يک مرد برخوردار نيستند . مثلا در خانه پدري ، اگر اصغر به جاي فروغ ، به دنيا مي آمد ، مي توانست به عنوان مشاور فکري ، حقوقي و مالي پدرش نقش بازي کند . اما فروغ نمي تواند . مردان خانه اعتمادي که به هم جنسانشان دارند ، از بابت اينکه از پس کارها بر مي آيند ، به من ندارند . فروغ نظراتش در زمينه سياست ، اجتماع ، پول و خيلي از چيزها جدي گرفته نمي شود . اين حقي ست که از ابتداي کودکي از او به خاطر نداشتن آن آلت بي ريخت دريغ کرده اند . و حالا که براي خودم آدم بزرگي شده ام ، کار مي کنم و در جامعه نقشي دارم باز مي بينم نداشتن آن عضو بدترکيب حتي در ادارات مرا با مشکل مواجه مي سازد . بسياري از ادارات يا شرکتهايي که با آنها سروکار دارم حرف مرا جدي نمي گيرند چون زنم . به نظراتم با شک نگاه مي کنند . اگر سفارشي مي دهم براي خريد ، اطمينانشان جلب نمي شود مگر چند بار بهشان چک بدهم تا بفهمند يک زن هم مي تواند مثلا پمپ سفارش بدهد و غيره و ذلک . بنابراين اولين چيزي که از جامعه طلب دارم نگاه مساوي ست . دلم مي خواهد مرا همان طور ببينند که اگر مرد بودم مي ديدند . قبل از داشتن حق مساوات ارث ، ديه و طلاق دوست دارم پدرم بتواند به دخترش تکيه کند و رييسم و کارمندانم به من اعتماد کنند .
۲)
جايگاه من در کجاست ؟
آيا يک زن سنتي محسوب مي شوم يا امروزي ؟
از نظر خودم يک زن سنتي هستم . چون هنوز با پس زمينه ذهنم کنار نيامده ام . هنوز نمي توانم بدون اينکه فکر کنم مطلقه هستم به خانه دوست شوهر دارم تلفن کنم . نمي توانم بدون آنکه فکر کنم زنم ، با همکارم به مدت طولاني توي يک اتاق تنها باشم و حرف بزنم . با اينکه عاشق سيگارم ، باز با خجالت در يک کافي شاپ سيگار هشتم را روشن مي کنم . نمي توانم دست از کفش هاي پاشنه دار و دامن پوشيدن سرکار بگذرم . نمي توانم به دروغ بگويم دلم نمي خواهد از نظر روحي به يک مرد تکيه کنم . هنوز دوست دارم آرايش کنم تا به چشم بيايم . هنوز دلم مي خواهد کار سنگين خانه را مرد انجام بدهد . و من با داشتن تمام اينها نه امروزي ام و نه فمنيست ! اما به شدت دلم مي خواهد بخشي از افکار روشن فکرانه را داشته باشم و انجام بدهم . مثل آزادي در تنها زندگي کردن . آزادي در سيگار کشيدن . آزادي در بيرون رفتن با دوست پسرم و خوابيدن با او بدون اينکه هزار جفت چشم مراقب داشته باشم .
فروغ الگوي يک زن معمولي تحصيل کرده ايراني ست . (نمي گويم فرهيخته .. چون مسلما زني که هنوز عاشق کفش پاشنه بلند و دامن پوشيدن سرکار باشد نمي تواند فرهيخته هم باشد ! ) از يک سو دوست دارد حقوق يک زن غربي و آزادي او را داشته باشد و از سوي ديگر خودش در جاهايي که به نفعش هست سنتي فکر مي کند .
در اين حرفي نيست که اکثر و شايد تمام زنان ما از جامعه و قوانين سنتي اش نالانند درحاليکه در پاره اي از موارد شديدا رويش تکيه دارند . مثلا دوست دارند حق طلاق ، اجازه کار و شراکت در مسايل اصلي زندگي را دارا باشند اما مهريه را نيز ارج مي گذارند . و يا دوست دارند روابط جنسي آزاد بدون ازدواج داشته باشند اما اگر بخواهند ازدواج کنند پيش پرده دوز مي روند چون شهامت دفاع از کارشان را ندارند . و يا در مورد مشابه اگر دوستشان با دوست پسرش بخوابد و باردار شود او را به ديده حقارت مي نگرند در حاليکه فرق خودشان با او فقط در اينست که قصر در رفته اند .
کي مقصر است ؟ آيا فروغ مقصر است که خودخواه و منفعت طلب است ؟ آيا مرد مقابل فروغ تقصير دارد که از او يک دروغگو ي منفعت طلب ساخته ؟ آيا جامعه ، فروغ را به آدمي دو شخصيتي مبدل کرده است ؟ آيا زن همسايه مقصر است که با وجود کتک خوردن شبانه روزي از دست شوهرش ، به پسرش ياد مي دهد زني که فرمانبر نبود بايد کتکش زد ؟
نوشته ام خيلي طولاني شد .. بعدا دنباله اش را مي نويسم .. قصه فروغ امشب آغاز شد و يکي دوشب ديگر به پايان خواهد رسيد ..



Wednesday, November 20, 2002

فمینیست های ایرانی
بسیاری از فمینیست های ایرانی دو ایراد دارند:
اولین اشتباه انان نادیده گرفتن نقش خود زنان در برقراری استبداد مردسالار است. زنان قربانی مردسالاری هستند. این را همه می دانند. اما گاه این قربانی خود دیگرانی را نیز به قربانگاه می فرستد. تیره کردن روابط خانوادگی به هر قیمت، انتقامجوئی و فراموش نکردن انچه بر زنان گذشته، با عث می شوند که زن امروز عملآ راه های جبران مافات را برخود ببندد. ا و نیز الگوئی می شود متفاوت اما با تضادی عمیق بین دو جنس.

و دومین مشگل اینکه انها تنها به اموزش بانوان می پردازند و اموزش مردان به قصد تغییر را فراموش می کنند. مرد مرد سالار باید تغییر کند. او را باید اگاه کرد، نه اینکه با زور در وضعیتی قرار داد که چاره ای جز پذیرش نداشته باشد. این پذیرفتن تصنعی ست و بکار ساختن جامعه برابر نمی اید.
مقوله زن را نمی توان بصورت مجرد بررسی کرد. زن در جهان، اجتماع و خانواده تنها نیست. او در کنار مرد است. به خاطر تنازع بقا مجبور است باشد. به خاطر احساسات و نیازهایش مجبور است باشد. نباید یک برش جامعه را به یک تضاد عمیق بدون بازگشت بدل کرد. زنان و مردان دوشادوش یکدیگر باید اموزش ببینند. اموزش باعث می شود که زن از جهت اقتصادی و بطبع اجتماعی و البته ذهنی (فرهنگی) خود کفا شود. این بهترین شرایط برای ایجاد تعادل و برابری بین زن و مرد است. اما در گذشته ها سیر کردن و در پی تلافی بودن خود بازرفت قطعی بدنبال خواهد داشت. مقوله احقاق حقوق از دست رفته با تلافی و مجازات کردن کاملآ متفاوت است که امیدوارم همگان نقش این تفاوت را بدانند.

انسان باید با اموزش زمینه ذهنی را مهیا کرده و سپس با استدلال به درک برابری نائل اید. این استدلال بخاطر پیشینه مردسالار متفاوت در جوامع، قاعدتآ متفاوت نیز هست. حال در جامعه ما که به نسبت از بسیاری از جوامع بخاطر رعایت حقوق بانوان پیش است، نشان دادن مرد ایراني بعنوان مردسالار ترین مرد جهان و وحشی خواندن او و... کاری ست عبث. جبهه گیری و تضاد ساختن نه تنها گرهی را نمی گشاید بلکه رشد همبستگی و بنیان خانواده را عقیم می کند. جامعه ای که دوجنس مخالف از هم جدا باشند از لحاظ جامعه شناسی جامعه ای سترون و ورشکسته است. باید کیفیت ها و کمیت ها را بدقت در نظر گرفت و از کیفیت ها بدقت استفاده کرد، نه اینکه هر چه هست را نهی کنیم و به راهی رويم که "کنسرو سازان" چپ سنتی به عنوان حقوق انسان- انهم انسانی که جزئی از طبيعت نيست(!)- معرفی می کنند!

وقتی شهلا لاهیجی - اولین ناشر زن ایرانی و فعال حقوق زنان- می گوید فمینیست ها در غرب در سد د احیای حقوق زوجهای همجنس گرا هستند و ما اینجا در ایران در حال مبارزه با قوانین تبعیض امیز چند همسری و یا بازکسب حق اصولی زنان از "نصف" به یک سهم کامل می باشيم. او واقعيت را می گوید زیرا ما در قدمهای ابتدائی هستیم و باید موقعیت و درک جامعه را در نظر بگیریم و در جامعه فرهنگ تزریق کنیم. بدون بدست اوردن حقوق پایه برای زنان، نمی توان بدنبال حقوق ثانویه رفت و البته با حرکت های چپ انارشیستی و بزن و داغان کن کاری حل نمیشود. پس بهتر است بر روی اموزش متمرکز شويم تا تقليد.

با ارزوی برابری در ایران عزیز
افشين زند - وبلاگ اعتراض



Tuesday, November 19, 2002

پاسخي به دوست اهل سخن، شبح
در پاسخ به اظهار نظرت به نوشته قبلي من، ميخواهم چند كلمه اي بيان كنم هر چند ممكن است باز همين جملات را دليلي بياوريد بر داشتن افكار مرد سالارانه . ولي قصد من تبادل آرا و استفاده از نظرات كسانيست كه زماني را صرف خواندت اين سطور و نوشتن نظرشان ميكنند.همانطور كه در توضيح كنار صفحه ميبينيد اينجا محل محاكمه نيست. اينجا محل گفتگوست.
جمله زيبايي است: مرد و زن نداريم انسان داريم . ولي آيا ميتوان با مستمسك قرار دادن آن تفاوت هاي وجودي مرد و زن را ناديده گرفت؟ ميتوان گفت شان انساني حكم ميكند جهت برابري مرد و زن هردو را از يك جنس بدانيم؟ آيا صرف نظر كردن از اين تفاوت ها و يا رد و انكارشان را ميتوان قدم نهادن در مسير احقاق حق زنان دانست؟ دوست من لطفا نگوييد تفاوتي ميان دو جنس نيست كه هست! درست است كه هر دو جنس پيچيدگي هاي روحي و فكري دارند ولي اين پيچيدگي ها از يك جنس نيست از دو جنس است. سخن مرا نقل قول كرده ايد كه:يك مرد هرچه توان اطلاعاتي خود را كامل سازد و بر بضاعت علمي خود بيفزايد و الخ .. و آنرا سخني مرد سالارانه خوانديد . از آنجا كه مرد سالار بودن حد و مرز روشني ندارد ميتوان در هر مردي مقاديري ولو اندك از اين ويژگي را يافت . كافي است كمي با خودمان رو راست باشيم و به قول شما در مقابل آينه به كنه وجودمان خيره شويم. ولي به من بگوييد آيا يك مرد ميتواند احساس مادري را درك كند؟ ميتواند درد زايمان را بكشد. ميتواند به كودكش شير بدهد؟ ميتواند همين بيعدالتي هارا كه اينهمه سنگش را بر سينه ميزنيد را به واقع حس كند . فروغ حرف زيبايي ميزند : (همين چند گرم پوشش ميدانيد چقدر روي روح مان سنگيني ميكند.) شما اگر خود را كاملا بري از احساسات مرد سالارانه ميدانيد به من بگوييد چطور ميتوانيد عمق مشكلات نزديك ترين زن اطراف خود را درك كنيد . آيا ميتوانيد بيعدالتي و تبعيضي كه از سوي جامعه اي مرد سالار بر آنها روا ميشود را حتي به كلمه بيان كنيد؟

جمله خوش آهنگي است مرد و زن نداريم انسان داريم .ولي آيا اداي اين جمله زنانگي زن و مردانگي مرد را ميتواند نفي كند؟
دوست من طبيعت تعارف بردار نيست. انسان هرچند هم مدني زندگي كند بخشي از طبيعت است. توسعه و پيشرفت اگر قرار باشد پايدار بماند و دوام يابد به ناچار بايد قوانين طبيعت را هميشه مد نظر داشته باشد. در غير اينصورت محكوم به فناست.
تا بعد...



Monday, November 18, 2002

سلام ..
پاسخ کلي به نظرات شهرزاد ، شبح ، سحر ، مزدک و گل کو .. دوستان عزيزي که در پاسخ به نوشته من چيزي نوشتند و يا نظرشان را مطرح نمودند ..

من نوشته ام را چند بار خواندم . اينجا نمي شود آدم حرفي را که مي زند مثل خانه خودش اديت کند . اول خواستم اين کار را بکنم ولي ديدم حرفهاي شبح مي ماند بين هوا و زمين و سرچشمه اش که همان نوشته هاي من است از بين مي رود ..
دوستان .. درباره فمينيسم راست مي گوييد .. موافقم که بهتر بود ما به جاي زن ، حقوق انساني را مطرح مي کرديم .. که به طور کلي در اين جامعه چيزي که ناديده گرفته مي شود ، انسان است . شايد بايستي ابتدا از حقوق کلي پايمال شده در ايران حرف مي زديم و بعد زن را به عنوان زير مجموعه اي از آن مطرح مي کرديم و در اين باره گفتگو مي شد که چه بخشي از اين حقوق که مال همه انسانهاست درباره زن کمتر از مرد و يا اصلا رعايت نمي شود . اما حالا از جزء شروع کرده ايم . اينکه بخواهيم برگرديم به اول کار ، سردرگمي به همراه خواهد داشت . چه اشکالي دارد درباره آنچه فکر مي کنيم بايد براي زنان جامعه وجود مي داشت و ندارد حرف بزنيم ؟ البته اين چيزها دو دسته اند . يک دسته آنها که هر آدم عاقلي مي داند از برکت شرايط خاص جامعه مان ، از بابتش محروم شده ايم مثل انتخاب پوشش . و دسته دوم آنها که به خاطر فرهنگ و سنتي که درگيرش مي باشيم ، خودمان از خودمان دريغ مي کنيم واين دريغ کردن نسلهاست با آنکه وبال گردنمان را گرفته و از آن دلخوريم ، باز نوبت خودمان که مي شود فکري به حالش نمي کنيم .
درباره دسته اول کار خاصي به جز تغيير بنيادين سياسي يا مذهبي از دستمان بر نمي آيد و گمان نکنم حرف زدن درباره اش در اين جمع کوچک بتواند چيزي را عوض کند . اما درباره گروه دوم ما به عنوان آدمهاي امروز که در تربيت و ساختار فکري آدمهاي فردا نقش داريم ، مي شود حرف زد و اگر اثري در تغيير افکارمان داشت ، حداقل به عنوان يک نفر مي توانيم نقش شخصي مان را در محدوده خانواده خودمان ايفا کنيم .
از نظر من اتفاقا تفکيک خواص و افکار مرد و زن از اين بابت مفيد است . چون ما تا امروز همه مان با همين افکار و خواص تفکيک شده بار آمده ايم . هميشه جنسيتمان در طرز برخورد و يا فکر کردنمان مهم بوده . پس چرا از اين تفاوتها و حرف زدن درباره آنها طفره رويم ؟ شايد با آشکار شدن آنها و مشخص کردن تعاريفي مثل مرد سنتي ، دريابيم از هم چه مي خواهيم . شايد يکي از مشکلات زن و مرد ايراني اين باشد که به علت دور بودن از هم و ندانستن درباره خواسته هاي طرف مقابل باعث از بين رفتن حق آن ديگري مي شود . من دلم مي خواهد زن آدم سنتي و امروزي را از ديد خودم تعريف کنم . چون دوست دارم مردي مثل مهران شرقي بداند چرا وقتي به او مي گويم جايي که حرف از زن خودش پيش بيايد ، تمام افکار امروزي اش را ممکن است به باد بدهد و بچسبد به همان سنت . دلم مي خواهد بگويم اگر خودم را در زمره زن امروزي مي دانم ولي در اعماق فکرم ، گاهي از اين رها کردن سنتها واهمه دارم به خاطر آن است که اکثر مردان امروزي ما ، مرا با معيار هرزگي محک مي زنند .. براي همين دوست دارم بگويم از مرد چه مي خواهم ، براي خودم چه حقوقي طلب مي کنم و براي اين خواستنها و طلب کردنها چه مي کنم و چه انتظاري دارم .
هنوز هم اعتقاد دارم در جامعه ما حرف زدن از چيزي مثل فمينيسم که رها آورد فرهنگ غربي ست ، بدون آنکه بسترش فراهم باشد فايده ندارد . مي توانيم درباره حقوق زن سالها صحبت کنيم . اما تا زماني که بستر فرهنگي مناسبي براي پذيرش آن نداشته باشيم ، نتيجه اي نخواهيم گرفت . اين حرف زدنها مثل اين است که در يک باغ گلي را مي بينيم و چون از قيافه اش خيلي خوشمان مي آيد ، او را از شاخه جدا مي کنيم و به خانه مان مي آوريم . بي آنکه نه گلداني برايش فراهم کرده باشيم و نه شرايط به بار آمدنش مشابه باشد . مرد و زن ايراني در مباحث بديهيي مانند مهريه ، حق طلاق ، حضانت فرزند ، کار کردن زن در اجتماع ، ادامه تحصيل زن و روابط جنسي بعد و قبل از ازدواج ، تفاهم ندارند . بنابراين به قول مزدک وقتي هنوز زن روشن فکر براي ازدواج طلب مهريه مي کند ، يا مرد تحصيل کرده مان به زنش حق کار نمي دهد ، اول بهتر است تکليف مان را با ريشه هاي فکري مان روشن کنيم تا بعد ..
در نوشته اي ديگر به تعريف آدم سنتي ايراني خواهم پرداخت و .......
فروغ






Sunday, November 17, 2002

بحث شيرين فمينيسم به سبك و سياقي نه خيلي جدي

مسير حركت هر جامعه در سير تاريخي اش بر روي بستري قرار گرفته كه ساخته و پرداخته عوامل بسيار متفاوتي است. هيچ تحول تاريخي بدون وجود بستر مناسب امكانپذير نيست. تاريخ مبين اين است كه تزريق يك دگرگوني بزرگ به جامعه اي كه به صورت زيربنايي آمادگي پذيرش آن را- به لحاظ عدم وجود بستر مناسب- دارا نيست، نميتواند پايدار و با دوام باشد. و هرچه اين دگرگوني در جهت پيشرفت و بهبود زندگي باشد بازهم با مشكل مواجه خواهد شد. پديده فمينيسم هم از اين اصل مستثني نيست.
انقلاب صنعتي و نياز به كارگر ارزان بستري شد براي بيرون آمدن نيمه مؤنث جامعه غرب از محاق . به عبارت ديگر همسو شدن اهداف سرمايه دار صنعتي و زن روشنفكر بستري شد براي ستاندن اندكي از حقوق از دست رفته توسط زنان . طبيعي است در دنياي مرد سالار چنين معامله اي بدون پرداخت بهايي درخور ، امكانپير نبود. در دنياي سود و معامله سرنخ بسياري تحولات در دست اربابان سرمايه و بزرگان اقتصاد است . براي همين ساده انگاريست كه فكر كنيم ميتوان در عرض مدتي كوتاه با زور – فشار- اعمال سياست يا تبليغ زن سنتي را وادار كرد كه دنبال حقوق از دست رفته اش بگردد.او در دنيايي مرد سالار پا به عرصه حيات نهاده ،‌ رشد كرده ، و به ميانسالي و كهولت رسيده.
درست مثل كودكي كه از مادري زنداني در زندان متولد شده و در حبس رشد كرده و هيچ تصوري از زندگي آزاد ندارد. هرچه مادر برايش از دنياي بيرون تعريف كند برايش وهم و خيالي بيش نيست.

در اينحال ممكن است زناني از طبقه روشنفكر به احقاق حقوق از دست رفته خود بينديشند ولي با توجه به اينكه خشت اول تفكرات در شرايط زماني و مكاني و اجتماعي كاملا متفاوت نهاده شده ، نسخه هاي نوشته شده در آن شرايط كارايي لازم براي اوضاع امروز و اينجا را نخواهد داشت. مقصر بودن تك تك مردان و محكوم كردن همه آنان نيز منطقي به نظر نميرسد. اصولا به كار بردن قيد( همه ) يك بحث منطقي را تبديل به بحثي احساسي ميكند . نكته بسيار مهم ديگري كه شايد در اين وبلاگ سوال بر انگيز باشد بررسي مردانه موضوعي زنانه است. يك مرد هرچه توان اطلاعاتي خود را كامل سازد و بر بضاعت علمي خود بيفزايد در درك ريز ترين احساسات زنانه و پيچيدگيها و در گيري هاي وجودي يك زن ناتوان است. شايد براي همين هميشه وجود زن براي مردان رازگونه و مه آلود است و شايد همين رمزآلود بودن است كه بر جذابيتشان مي افزايد.
تا بعد...



Saturday, November 16, 2002

يک جيغ زنانه بر سر شما مردان که دور گرفته ايد

سلام دوستان ..

ديشب خواستم چيزي بنويسم .. ديدم جو بسيار سنگين و مردانه است ! هول کردم .. رفتم سراغ زنان همسايه و صدا زدم بيايند کمک ! همه اش تقصير اين شرقي است با موضوع انتخاب کردنش ! حالا نمي شد به جاي اين بحث ، اول بسم الله روي چيزي مثل آلودگي هوا بحث مي کرديم ؟ مي شد تقصير را راحت انداخت گردن دولت و بعد هم درباره سرسبز کردن محيط اطراف و حمايت از جنگلها حرف زد .. اين هم شد موضوع که چهار تا مرد سبيل کلفت بياييد و درباره ما زنان حرف بزنيد ؟ تازه من بيچاره هم تک افتاده باشم ؟

اصلا شما تاثير اين قوانين مرد نويستان را بر روح زن و حيثيت زنانه اش مي دانيد ؟ آن قدر در سرتاسر زندگي ما به ما تلنگر مي زنند که عين چيني شکستني شده ايم .. چطور مي توانيد بفهميد بار اين حجاب چند گرمي بر روح ما چقدر است ؟ چطور مي توانيد حس يک زن را درک کنيد وقتي به بهانه دو سانت بکارت بي شرف و بي آبرو مي شود ؟ تا به حال از حضورتان در برابر چند آدم به خاطر جنسيتتان ترس برتان داشته ؟ مي توانيد مثل ما دچار حيرت و نفهمي شويد وقتي در شرايط برابر به شما نصف ارث پدرتان را مي دهند ؟ يا ديه تن ناقص شده تان نصف يک آدم ديگر است که فقط يک عضو ( به قول حسن آقا : زيبا ) اضافه تر از شما دارد ؟ هرگز نه ماه بچه در شکمتان داشته ايد تا روز و شبتان سياه شود ؟ شيره جانتان را در تنش ريخته ايد ؟ روز و شبتان يکي شده به خاطر مادر شدن ؟ زندگي تان دگرگون شده به خاطر بهشت نسيه ای که زير پايتان می گذارند ؟ و بعد از تمام اينها يکي بيايد و بگويد حق حضانت فرزند با تو نيست ؟ پس چطور مي توانيد اين قدر خونسرد بنشينيد و درباره ما خيالات شاعرانه سر بدهيد ؟ با آنچه که ديگر زنان با جانشان برايمان گذاشتند و امروز در جامعه ما که از بدوي ترين فرهنگ مدني فاصله دارد ، بي نام و نشان است ، شوخي کنيد ؟
اينها را گفتم تا بدانيد سهم و حق زن از زندگي به خاطر رنج مضاعفي که از انسان بودن ، مي کشد ، بيش از شماهاست .. تازه ما که مضاعفش را طلب نکرده ايم .. مي خواهيم نه زن ، بلکه انسان باشيم .. اگر کمي انصاف داشته باشيد مي بينيد طلب انسان ديده شدن در برابر اين همه رنجي که شما مردان از بابت زادنتان ، بزرگ کردنتان و هم زيستي در کنارتان ، به مادران و خواهران خود مي دهيد ، تقاضايي بس کوچک است ..


....................................................

شرقي چند تا سوال پرسيده است ..که بين آنها به گمانم از همه جالبتر اينها باشند :

از فمينيسم چه مي خواهيم؟ اين مرد سنتي که حداقل در ده پانزده وبلاگ از او نام برده ايم چگونه جانوريست؟

راستي زنان همسايه ، اگر بر فرض محال روزي در اين مملکت قوانين ، زن نوشت شوند و فمينيسم به عنوان يک جنبش اجازه قد علم کردن و تغيير قوانين مردانه را داشته باشد ، شما از آن چه مي خواهيد ؟
اين مرد سنتي کيست ؟ آيا مرد سنتي از شکم مادرش سنتي زاده مي شود ؟ نقش خانواده و خصوصا مادر در آفريدن مرد سنتي چقدر است ؟ از نظر شما زنان در رواج فرهنگ مردسالاري مقصرترند يا مردان ؟
آيا موافقيد که مردان در احقاق حقوق از دست رفته زنان بيش از خود زنان تلاش مي کنند ؟ ( خودشان اين طور ادعا دارند ! ) آيا مي توانند ؟ اصلا موافقيد مردان درباره خواسته هاي ما حرف بزنند يا شهر در دست زنان بايد باشد ؟

فروغ



Tuesday, November 12, 2002

زماني كه براي اولين بار تصميم گرفتيم اين وبلاگ جمعي را راه بيندازيم ، قرار بود اولين مورد بحث فمينيسم باشد. چند روزي گذشته و طرفدار جدي اين موضوع بحث كه مهران عزيز باشد هنوز آغاز به سخن نكرده . من با اين بضاعت ناچيزم از موضوع بحث به خود اجازه نداده بودم آغازگر باشم ولي امروز از انجا كه ديدم هنوز دوستان دست بر قلم نبرده اند چند خطي نوشتم تا به قول معركه گير ها چراغ اول روشن شده باشد.چندي پيش فكر ميكردم فمينيسم و بحث احقاق حقوق زنان زير مجموعه ايست از بحث دمكراسي و فرهنگ مدني. يعني زماني كه احترام به حقوق انسانها اعم از زن و مرد هنوز نهادينه نشده طبيعتا جنس زن بيشتر در معرض تضييع حق قرار ميگيرد و با توجه به نبود پشتوانه حقوقي و قانوني به سختي ميتواند با اين امر مقابله كند. بنابر تصميم گرفتم نقطه شروع بحث را كمي به عقب تر، يعني به امكان يا عدم امكان نهادينه شدن دموكراسي بر گردانم. البته اين به مفهوم عدول از موضوع اصلي مورد بحث نيست و از نظر من هنوز موضوع اصلي همان است كه دوستان انتخاب كرده اند.
فرضيه سياسي بسيار معروفي در كتاب (‌فرهنگ مدني ) نوشته پروفسور گابريل آلموند و سيدني وربا در مورد ارتباط رفتار سياسي بشر و تكامل دموكراسي طرح شده است.
اين فرضيه ميگويد: دمكراسي واقعي تنها زماني پديد مي آيد كه مردم به صورت گسترده و دلسوزانه در آن مشاركت كنند. بنابراين در جامعه اي كه مردم فرهنگ مدني نداشته باشند دموكراسي پياده نخواهد شد.
مردم بايد به اصول دموكراسي وفادار باشند و گردانندگان حكومت دموكراتيك هم بايد مردم را از كارايي اين نظام مطمئن سازند. اگر اين دو اصل محقق نشوند ، مردم داوطلبانه از دموكراسي جانبداري نخواهند كرد.
اين فرضيه ميگويد:وجود سوء استفاده گران، چاپلوسان و آزمندان موانع اصلي در رسيدن مردم به فرهنگ مدني هستند.
با دقت در فرضيه بالا و مقايسه آن با فرهنگ جامعه خودمان ،‌ به نظر ميرسد ما هنوز در مرحله ماقبل فرهنگ مدني هستيم و موانع اصلي در راه رسيدن به آن نيز در جامعه ما حضوري بسيار پر رنگ و حتي گاه پذيرفته شده دارند. اكثر ما كه در گفتگوهايمان از دموكراسي با احترام ياد ميكنيم ،‌ در عمل مباني آنرا زير پا ميگذاريم و منافع شخصي خود را بر همه چيز ارجح ميشمريم چرا كه از كودكي در فضايي نفس كشيده ايم و در مسيري قدم زده ايم كه فرهنگ مدني را در آن راه نبوده. بستري كه در آن دموكراسي پاي ميگيرد بر ذهنيت اكثريت تاثير گذار يك جامعه قرار دارد و اگر قرار باشد اين نظام در جامعه اي شكل بگيرد نخست ذهنيت آدمهاست كه بايد پذيراي آن گردد.



گفتگوي روز: دموکراسی - گام اول

 


 


بايگانی
 


پدرام
تلخون
علی
عليرضا

فروغ
مهران

فرستادن نظرات

 


يه جور ديگه
يه جور ديگه

ِگنگ خوابديده
دفتر سپيد
صد ملک دل
شرقي


ما

 

گفتگوي اول:فمينيسم


رنگ وبلاگ را انتخاب کنيد

* * * * * random