blog*spot
get rid of this ad | advertise here
-->

فصل اول : گفتگو

                   
                   
                   
 


Wednesday, December 18, 2002

سلام.. حالا که از افراد اين خانه فقط من و علي رضا بر جا مانده ايم جا براي نوشتن من زياد است .. نه اينکه خوشحال باشم که سهم زيادتري دارم براي حرف زدن .. اما خوب .. کسي نيست و ما بايد جاي خالي مسافران را پر کنيم تا برگردند .. شرقي عازم سفر به کانادا ست .. مي رود دکترا بخواند .. نبودنش مرا دلتنگ مي کند .. اما به خاطر خودش شادم که مي رود ..گرچه فکر کنم دارم دروغ مي گويم.. پدرام رفته ژاپن تا ساکي بنوشد نزد گنگ خوابديده اي که حالا در کنار همسر عزيزي ست که خواب را از سرش حتما پرانده .. سه تايي نشسته اند و دارند ساکي مي نوشند و لابد يادشان نيست که ما در اين کافه چقدر تنهاييم .. تلخون بانو هم که بنا به گفته خودش ديگر به اين کافه نمي آيد .. احساس تنهايي مي کنم .. خيلي زياد ..............

دچار نوستالژي وبلاگ شده ام و به گمانم بيش از آن نوستالژي دوستاني که با من شبها در خانه صد ملک دل همراه بودند .. حالا خودم شبها تنها به آن خانه مي روم .. درش را باز مي کنم و پيغامها را مي خوانم .. کنتورش را هم طبق عادت چک مي کنم .. کم کم دارد به صفر مي رسد .. حس خوبي نيست که آدم ببيند در حال فراموش شدن است .. و يا همه دارند به نبودنش عادت مي کنند .. مثل اين است که مرده باشي و روحت بالاي سر زندگان پرواز کند و ببيند همه دنيا جاري ست .. آن قدر جاري که تو مثل يک ريگ کوچک کنار ساحلش بودي و حالا نيستي .. شايد براي همين عادت داشتم در زمان بودنم زياد ياد رفتگان بکنم .. ياد آرياي هيس .. يادکلاغ که هنوز دلم برايش غصه دار مي شود که نيست .. نامه ها را مي خوانم .. نامه هايي که به سرعت مثل کنتورم مي روند تا نباشند ..
ديشب و پريشب ساعتها نشستم و براي خودم يک وبلاگ جديد درست کردم ..کار احمقانه اي بود .. اما در هيچ لحظه اي از اين حماقت دلم نخواست کليد undo را فشار دهم .. مي دانم نوعي خريت بود که يک خانه بسازي براي نبودنت .. تا فقط دلخوش باشي که خانه اي هست .. مثل اين بود از دنياي مردگان به خواب کسي به نام خودم آمدم و از او خواستم جايي برايم درست کند .. شايد زنده شوم ..
دلم براي نوشتن تنگ شده .. به خودم مي گويم اينجا نوشتن مرا از همه کار باز مي دارد .. اما از چه کاري ؟ کدام کار است که بايد مي کردم و اين شبهاي ننوشتن ، انجامش دادم؟ شايد براي اين ننوشتم که ديگر شهامتم به انتها رسيده بود ......
داشتم وبلاگ ضايه را مي خواندم که من و ليلاي ليلي را در زمره کساني قرار داده بود که زنانگي در نوشته هايمان ديده مي شود ... نمي دانم خوب بود يا بد .. اما راست مي گويد که براي وجود خانه مان نياز است به تمامي زن بودن .. ما دو نفر زن بودنمان را فرياد مي زنيم .. با احساسمان .. با ضعفمان .. با عشقمان .. با دردمان .. و فروغ با تمام سلولهاي روحش زن بود .. شايد چون از اين بابت لذت مي برد .. شايد چون هيچ گاه زمختي مردانه برايش نقطه قوت نبوده و هيچ وقت اشک زنانه اش در بدترين شرايط ، آزارش نداده بود ..
به اين دکمه undo باز فکر مي کنم .. آيا به راستي وقتي نبوده که دلم بخواهد فشارش بدهم ؟ چرا بوده .. اکثر اوقاتي که با آدمهاي روز صميمي مي شوم و دلم به جاي عقلم شروع به حرف زدن مي کند ، ديدن نگاه آنها ، صميمي نبودن آن نگاه که حرف را در دهانم مي ماساند ، به ذهنم مي آورد که کاش زندگي يک دکمه undo داشت .. کاش مي شد آن وقت که مي فهمي در قضاوت يک نگاه اشتباه کرده اي به همان سادگي ديدن يک رنگ دوست نداشتني به هنگام ساختن يک صفحه وبلاگ ، مي شد آن دکمه عزيز را فشار دهي .. کاش مي شد حرف را برگرداند به درون دهان همان طور که بيرون نيامده بود .. کاش مي شد..
و امشب فقط دلم مي خواهد يک کلمه را از ميان اين ميليونها واژه اي که گفته ام برگردانم درون دهانم .. يک کلمه به نام فروغ...



گفتگوي روز: دموکراسی - گام اول

 


 


بايگانی
 


پدرام
تلخون
علی
عليرضا

فروغ
مهران

فرستادن نظرات

 


يه جور ديگه
يه جور ديگه

ِگنگ خوابديده
دفتر سپيد
صد ملک دل
شرقي


ما

 

گفتگوي اول:فمينيسم


رنگ وبلاگ را انتخاب کنيد

* * * * * random