فصل اول : گفتگو |
سلام .. ( اين يک نوشته خيلي خيلي طولاني ست براي جلوگيري از نوستالژي وبلاگنويسي فروغک ! )
حالا که خانه اي براي نوشتن ندارم و اينجا هم موضوع خودماني ست مي توانم مثل فروغ بنويسم ؟ مثل زني که صاحب صد ملک دل بود و امروز نيست؟ مثل وقتهايي که در کافه تئاتر مي نشينيم دور هم و هي از اين شاخه به آن شاخه مي پريم ؟ قول مي دهم مثل همان جا برگردم سر موضوع اصلي .. اما الان دلم مي خواهد گپ بزنم .. زياد حوصله بحث جدي ندارم .. اين موضوعي هم که از آيدا گرفته ايم دست آدم را براي وراجي باز مي گذارد !! همه مي گويند دچار نوستالژي وبلاگ نويسي خواهي شد و بر مي گردي .. من معني نوستالژي را نمي دانم اما به گمانم يک چيزي در مايه هاي سوگواري براي از دست رفته اي باشد ! شايد اگر اين دو روز براي کامپيوترم اتفاقي در مايه هاي انفجار هسته اي ( از نوع سوختن سي پي يو ) نيافتاده بود به سوگ وبلاگم مي نشستم .. بر خلاف آنچه بهارفکر مي کند من هيچ کدام از کمبودهايم را که باعث نوشتن وبلاگ مي شد از دست نداده ام . هنوز جاي خيلي چيزها در دلم خالي ست .. اما فکر کردم نوشتن وبلاگ وقتي کساني هستند که آدم را از يک روي سکه اش ديده اند و مي شناسند ، همان رويي که براي شماها نمي شناسيد ، اذيت کننده مي شود .. باعث پنهان شدن لابلاي الفاظ و رفتن در ميان شاخ و برگ آن است .. من هنوز هم يک دنيا حرف دارم براي گفتن .. هنوز هم تنهايي رفيق شبهاي من ست .. اما شجاعت آنرا ندارم تا به عنوان يک زن لجام گسيخته خودم را بيان کنم جايي که روزها مردمش مرا تنها با همان لعاب چهره ام مي بينند .. ............. از روزي که قرار شد در باره اين موضوع بنويسيم ، فروغ دايم با خودش خاطرات سرنوشت سازش را مرور مي کند .. گمان کنم از وقتي ۱۸ ساله شدم ، آدم شدم .. يعني از آن روز بود که خودم براي خودم تصميم مي گرفتم و بد و خوب سرنوشت را به پاي خودم مي گذاشتند . به دانشگاهم فکر کردم که يک شبه از پشت ميز پزشکي خودم را پرتاب کردم ميان راکتور و چاه نفت .. پشيمان نيستم . نه امروز دوستان پزشکم موفق ترند از من و نه از ارضاي شخصي ام کم شده .. به تهران آمدنم که يک سره بلايي بود که پدرجان برايم خواب ديده بود .. اصلا و ابدا اتفاقي بهتر از اين نمي توانست در زندگي ام بيافتد مگر اينکه به جاي تهران مي فرستادنم آمريکا يا اروپا .. يک آدم ديگر از من ساخته شد .. به ازدواج نا موفقم . که تمامش ، چه انجامش و چه پروسسي که در آن يک ساله زندگي مشترک طي کردم و چه طلاقم همه و همه را خودم ساختم .. نقش طرف مقابل کم رنگ تر از آن بود که به يادش بياورم .. راستش هنوز حکمتي در کار خدا براي آن ازدواج نمي بينم . اما طلاقم ... نمي توانم بگويم درست بود که اگر آدم امروز بودم هيچ گاه کار را به طلاق نمي کشاندم ... ولي با زدن دکمه undo فکر کنم زمان با تمام اجزايش به عقب بر مي گردد .. بنابراين اگر همان احمق آن روزها بشوم ، وحشتناکترين بلايي که ممکن است سرم بيايد ادامه آن زندگي مي شود .. بعد به زمان مطلقه بودنم فکر کردم .. به آدمهاي رنگارنگي که به يمن همين صفت مطلقه توانستم رنگهاي درونشان را ببينم .. به عشقها و اشکهايي که در اين سالها ريختم .. به شبهاي تنهايي .. به ترسها .. به بلاهايي که تک تک اين آدمهاي رنگ به رنگ بر سرم آوردند و در ميان برهوت زندگي رها شدم بي هيچ ياوري جز خدا .. فکر کردم کدام را دلم مي خواهد پاک کنم ؟ کدام اتفاق؟ کدام آدم؟ کدام رابطه؟ و نتوانستم چيزي يا کسي را به ياد بياورم که سهمي در ساخته شدنم ، نداشته باشد .. هيچ کدام را نمي توانم حذف کنم چون با هر کدامشان يک چهره جديد از زندگي را ديدم .. و پشيمان نيستم از اينهمه ديدن .. درد کشيدم .. سوختم .. اما پولادي شدم آبديده .. که ديگر ضربات زندگي به آساني مرا له نمي کنند .. به کارم فکر مي کنم .. به اينکه خوش شانس ترين آدم دانشگاه بودم که مطابق رشته ام خيلي زود کار پيدا کردم .. به مديراني که داشتم .. که از بيشترشان در زمان بودنشان بيزار مي شدم .. اما امروز براي همه شان دعاي خير مي کنم که به من روش درست کار و زندگي را آموختند .. به موقعيتهاي زيادي که براي خوردن داشتم .. براي اينکه امروز خانه و ماشين داشته باشم و بارم بسته باشد .. اما نکردم .. و برايش خدا را شکر مي کنم و دستان پدر و مادرم را مي بوسم که يادم ندادند نان دزدي را چطور فرو بدهم .. امروز هم اگر بازگردم به آن روزها باز عرضه خوردن ندارم و از اين بابت نگران نيستم چون مي دانم قدرتي مافوق آدمها هست که هميشه ياريم مي کند .. اينها که گفتم اتفاقات درشت زندگي ام بود .. که براي هيچ کدام ميل بازگشت به گذشته در من نيست .. اتفاقات ريزي هم بود .. مثل همين وبلاگ نويسي که مرا از کتاب و موسيقي و آموختن دانشي که خوره وار دنبالش بودم دور کرد .. اما در عوض چشمانم را بر روي زيباييهاي زندگي و آدمهاي قشنگش گشود .. امروز به جزييات همه چيز توجه مي کنم .. و به قول مهران شرقي آدمهاي دور و برم برايم ديگر يک پوستر ديواري نيستند که از کنارشان گذر کنم بي آنکه ببينمشان .. حتي از اينکه وبلاگم را به بعضي از دوستانم معرفي کردم و مرا شناختند ، باز با اينکه از صميم قلبم راضي نيستم اما چيز زيادي دريافت کردم .. آدمها را بهتر ديدم .. درون نزديکانم را .. بهاي دوستي را .. بهاي اعتماد را .. و بهاي رنجش آنها را ... به راستي چيزي در دنيا نيست که بخواهم به خاطرش زمان را برگردانم .. همين که هيچ وقت درجا نزدم و از نظر خودم امروزم بهتر از ديروز بود ( صاايران !! ) ارزش تمام رنجها و سختيهايي که کشيده ام را برآورده مي کند .. شايد اشتباه مي کنم .. شايد اگر زمان را به همان ۱۸ سالگي بر گردانم و بمانم مشهد ، پزشکي بخوانم ، با دوست پسر ابلهي که داشتم عروسي بکنم ، بعد بچه دار شوم و امروز که سي و سه ساله هستم بچه هايم دبستان بروند از زندگي راضي تر مي بودم .. شايد .. اما به گمانم اين اتفاقات همان روز اگر مي افتاد با اينکه امروز براي فروغ با اينهمه تجربه و پختگي و آب ديدگي بيافتد خيلي متفاوت است .. من آن آدم نيستم .. حتي آدم ديروز هم نيستم .. خوشحالم که امشب با نگاه به گذشته دريافتم که ديروزي در زندگي ام نمي يابم که بهتر از امروزم باشد .. که اگر پيدا مي شد براي خودم اشک مي ريختم و براي اين شناسنامه که رنگش کم کم به زردي مي زند و عايدي اين رنگ زرد افسوس بيش نبود ... به گمانم ارزش زندگي به تمام آن است .. به پستي و بلنديهايش .. به تلخي ها و شادکامي هايش .. و آنچه انسان را مي سازد فرو افتادن در دره است و تلخ شدن .. تا بعد ازآن بتوان قله را ديد و از شيريني پيروزي شاد کام شد .. راستي کام من امروز شيرين است ؟ فروغ @ December 14, 2002
سلام ...
اولين موضوع را فمينسم انتخاب کرديم .. اذعان داريم بر اينکه راه دشواري بود .. معمولا از هفت خان رستم اولينش بايد ساده تر باشد .. اما به گمانم ما از همان ب بسم الله پا گذاشتيم به خان هفتم .. با ياري شما نوشتيم .. گفتگو کرديم و سعي داشتيم لا اقل بر دانسته هاي خود چيزي بيافزاييم .. آمد و شد شبانه تان وسخن گفتنتان در اين کافه دوستانه دل گرممان کرد ..و سختي راه را از يادمان برد ... امشب بر آنيم که آوازي نو ساز کنيم باز به اميد با هم بودن... کوک سازمان را بايد تغيير دهيم .. خواستيم قبل از آن نگاهي کنيم بر آواي هاي پيشين که با هم شنيديم .. محورهاي اصلي اين بحث عبارت بود از : نگاهاي کلي به فمينسم .. تاريخچه و تعاريف آن حقوق نا ديده انگاشته شده زنان خصوصا در ايران نقش قوانين و تغيير آنها در پيش برد اين جنبش نقش مذهب ، سياست و حکومت در جهت عقيم ماندن اين حرکت و يا کند کردن سرعت آن نقش سنت هاي مردسالار و فرهنگ رسوخ کرده در بطن جامعه از بابت ماندگاري قوانين مرد نوشت تلاش در جهت بازنگري افکار سنتي .. تغيير نوع نگاه افراد و باور داشتن نقش زن به عنوان يک انسان قبل از ديدن زنانگي اش و بها دادن به خواست هاي او بي آنکه او را موجودي بدانيم که تنها وظيفه اش تکميل آرامش مردان ماست .. ........................... هيچيک از ما ، ادعا نداريم که آنچه به عنوان عقيده شخصي بيانش کرده ايم لزوما بهترين و درست ترين راه بوده باشد .. اين خانه فقط و فقط با اين نيت بنا نهاده شد تا محلي باشد براي تمرين گفتمان جمعي ، در کشوري که به سختي مي شود محفلي را در آن يافت که بيش از ده نفر بي جنجال و در کمال آرامش با يکديگر به تبادل نظر بنشينند .. کشوري که تحمل شنيدن آراي مخالف به عنوان اولين اصل دموکراسي ، در آن وجود ندارد .. ما به کمک شما ثابت کرديم که مي توانيم ، اگر بخواهيم ، اينگونه نباشيم و بر خلاف جهت اين سيل ويرانگر شنا کنيم .. شروع گپهاي دوستانه مان با اين موضوع جنجال برانگيز محکي بود براي خودمان تا بفهميم توانمان در اين راه چقدر است .. موضوعات اجتماعي که در اين خانه به بحث گذاشته خواهد شد شايد با وجود هفتاد خواننده تاثير چنداني در روند کلي اجتماع نداشته باشد اما کمترين اثرش خود آموزي ست ..و شايد بشود گفت که برترين اثر هم همان است .. چرا که هريک از ما مي تواند فانوس کوچکي باشد در کوره راه سنتها و خرافه ها ي اين مردم .. و نگاهباني باشد بر ارزشهاي انساني کم رنگ شده در اين بازار ضد ارزشها .. ......................... به هر حال بر ما ببخشاييد اگر قصوري ديديد و مي بينيد ... که هيچ کدام نه نويسنده هستيم .. نه محقق و نه دانشمند .. ......................... حسن ختام اين بحث را با جمله اي از دوست عزيزم تلخون به پايان مي برم : ....همه آن چه که دوستان گفتند درست و متين است اما بايد ديدگاه ها عوض شود . و این اصلن کار ساده ای نیست . گمان کنم بيش از اين هر کس بگويد مثنوی هفتاد من کاغذ شود . فروغ @ December 11, 2002
|
|