blog*spot
get rid of this ad | advertise here
-->

فصل اول : گفتگو

 


Saturday, November 30, 2002

سلام دوستان اهل گفتگو ..

با معذرت از تلخون که نوشته اش در زير قرار گرفته ، اما به خاطر حجم مطالب وارده امشب مطلب گل کوی عزيز را که مدتی ست ارسال نموده است ، پست کرديم .. نوشته قبل از آن هم جديد است و نظر تلخون بانو است .. هر دو را با هم بخوانيد ..
با تشکر از گل کوی عزيز که در بحث ما شرکت دارد .. و با تشکر از تمام دوستانی که در گپ دوستانه اين خانه نقش دارند .. چه خواننده باشند .. چه نويسنده ..و چه منتقد .. که هدف ياد گيری ست از هم و بودن با هم


نگاهي کلي به بحث فمينزم


آيا قبول داريم که هر انسانی از حقوق اوليه مانند حق زندگي..حق تحصيل..تامين
اجتماعي..بهداشت...بايد بهره مند باشد؟‌آيا قبول داريم که انسانها بايد بتوانند آزادانه فکرکنند و به دليل افکارشان مجازات نشوند؟ آيا قبول داريم که گزينش افراد براي هر شغلي بايد صرفا مبتني بر استعداد وتجربه و دانش شخص باشد؟
اگر حقوق اوليه انسان ها را قبول داشته باشيم آيا مي توانيم بگوييم که اين حقوق را فقط براي نيمي از آنها قبول داريم؟‌چه زن و چه مرد؟
اگر اين حقوق را براي همه قبول داريم به گمان من پيش کشيدن بحث فمينيسم موردي ندارد. انسان ها اول انسان هستند و بعد زن يا مرد. هر کدام حق دارند که توانايي ها و استعدادهاي خود را شکوفا کنند و به بهتر شدن جامعه کمک کنندو جامعه نيزبايد که از پتانسيل موجود در هرفردي به بهترين نحو استفاده کند.

يا اگر در جامعه اي قوانين انساني پايمال شوند بايد براي مبارزه با بي عدالتي ملاک جنسيت کسي باشد که حقوقش مورد تجاوز قرار گرفته؟ ‌آيا زنان بايد در برابر اعدام و شلاق زدن مردها و گرداندنشان بر روي الاغ سکوت کنند صرفا براي اينکه آنها مرد هستند و مردها بايد چشمشان را بر روي سنگسار و
تجاوز به زنان زنداني و تحقيرروزانه زنان در خيابان ها ببندند صرفا براي اينکه مجازات شوندگان زن هستند؟

اگر تک تک ما به خودمان وديگران به عنوان انسان نگاه کنيم و آنچه را که بر خود روا نمي بينم بر ديگري هم روا ندانيم جايي براي اين بحث ها نمي ماند. اما چرا اين جامعه ايده آل به وجود نمي آيد؟‌چرا به هر عنواني که شده زن و مرد تافته هاي جدا بافته محسوب ميشوند و هزاران علت بيولوژيکي
و ماورا طبيعي براي اختلاف بين زن و مرد و حق استثمار زن به هم بافته ميشود؟ حدس بزنيد!!!اگر نيمي از جامعه به جان نيم ديگربيفتند و سر هر چيزي با هم دعوا داشته باشند چه کسي سود ميبرد؟

دو گلادياتور را در نظر بگيريد که با هم مي جنگند. آحر سر يکي پيروز ميشود و به فرمان سزار آن ديگري را مي کشد. آيا در واقع برنده است يا بازنده؟ ‌شايدامروز جانش را نجات داده باشداما روزي ديگر به دست گلادياتوري ديگر کشته خواهد شدو تا آن روز زندگيش جز اسارت وبدبختي نخواهد بود. جنگ مرگ هر دو نيز جز براي برآوردن اميال ديگران نبوده. به گمان من هر دو بازنده هستند.

ما هم تا زماني که از مسائل اصلي که جامعه را از درون مي خورد مانند فقر ..فساد ...عارت منابع طبيعي مان..سرکوب آزادي ها و ....دور بمانيم و در عوض با جنس مخالف دعوا کنيم سرنوشتي حز همان دو گلادياتور نخواهيم داشت. بايد که عدالت را براي همه بخواهيم. هم با ديگران مانند انسان رفتار کنيم و هم توقع داشته باشيم که با ما مانند انسان رفتار کنند. نگاهي که زن را ضعيفه و مرد راپهلوان پنبه ميداند به چه کاري مي آيد؟ اين منطق مسئوليت ها را
تماما به دوش مرد مي اندازد وزن را به کنج خانه سوق ميدهد. اين نگاه زنها را سمبل هاي سکس و گناه و مردان را جانوراني ميداند که به عير از تحريک شدن با مو وساق پا و تق تق کفش و چادري که روي سينه مي لغزد دغدغه ديگري ندارند. اين نگاه هم براي زن تحقير آميز است و هم براي مرد. روي ديگر سکه قوانين حاکم برجامعه است. ماهر چه آگاه باشيم و بخواهيم با ما مانند انسان رفتار شود باز در گير قوانين ضدانساني حاکم بر جامعه هستيم.اين قوانين چه براي زنان و چه براي مردان بايدعوض شوند و هرگونه تبعيض بايداز ميان برداشته شود. در آن موقع است که ميشود توانايي هاي انسان ها رامحک زد.آيا بايد فقط به فکرقوانيني باشيم که به جنسيتمان مربوط ميشود يا آزادي و برابري را براي همه ميخواهيم؟
خلاصه کلام اين که اگر انسان بودن را ملاک قرار بدهيم احتياجي به فمينيزم وماچوييزم. ايسم هاي ديگر نيست.به خودمان و جنس مخالف هم مانند انسان نگاه کنيم و مثل انسان رفتار کنيم. آنچه بر خود روانمي بينيم بر او هم روانبينيم.از جامعه هم بايد توقع داشته باشيم که با ما و افرادديگر مانند انسان رفتارکند .
بايد بدانيم که نبايد به دام قوانين ضد انساني بيفتيم وگرنه سرنوشتي جز همان گلادياتورها نخواهيم داشت.امکان ندارد در جامعه اي به قشري ظلم شود و درآن جامعه دمکراسي و حقوق بشر رعايت شود.
گل كو


__________________________________________________
فروغ @ 8:44 AM



Friday, November 29, 2002

سلام .. قصه ای که در زير می خوانيد بر گرفته از وبلاگ آن سوی مه است .. گفتيم شايد طوطی ما زمان الهام به ياد اين فصل بوده باشد

●قصه چهار زندان

يکی بود، يکی نبود. در زمانهای قديم، چهار زندان وجود داشت با چهار زندانی و چهار زندانبان. زندانيان سالها بود که زندانی شده بودند و زندانبانان سالها بود زندانبانی ميکردند، طوريکه يادشان نمی آمد که اين زندان و زندانی کشی از کی و کجا شروع شده بود. هر کدوم از اين زندانبانان هم مسوليت يک زندان و زندانی رو داشت.


روزی پس از شنيدن شکايت و داد و فغان زندانيان از ظلمی که بر اونها می رفت، زندانبانان جمع شدند و پس از بحث زيادی بين خودشون، تريپ روشنفکريشون گل کرد. توافق کردند که زندانيان را آزاد کنند و بعنوان غرامت هم مطابق ميل اونها رفتار کنند. زندانيان هم که از سالها ظلم، دلگير، عصبانی و خسته بودند از شنيدن اين خبر خوشحال شدند و در فکر راه چاره افتادند.


زندانی اول معتقد بود که اونقدر از زندانبان ستم ديده است که تنها راه رهايش، رفتن از آن محل به سرزمينهای دور و زندگی جداست. او حتی حاضر نبود که با زندانبانش در يک شهر باشه. بقول خودش "دوری بدون دوستی!" يا بقول خارجی ها "!separate but equal". به شهر دوری رفت و ديگه از اون خبری نشد.


زندانی دوم معتقد بود که بايد زندانبانش رو بخاطر سالها ستم مجازات کنه. به محض اينکه بيرون آمد، اول يک کتک مفصل به زندانبانش زد و يک دل سير کيف کرد. بعد هم، انداختش توی زندان. زندانی شد زندانبان و زندانبان سابق شد زندانی فعلی.


زندانی سوم معتقد بود که ديگه وضعيت درست شدنی نيست. با اينکه در زندان باز بود، هيچ وقت پاشو از در زندان بيرون نگذاشت. هر وقت هم با اصرار زندانبان مواجه می شد، می گفت "تو نمی فهمی، تو درد نکشيدی که بدونی زندونی بودن یعنی چی!". بقول خارجی ها، زندانی سوم دچار توهم تبعیض معکوس (reverse discrimination) شده بود و هيچ نيت زندانبان رو به حساب خوبی نمی گذاشت. از زندانبان برای خودش يک هيولا ساخته بود. در گوشه زندان که حالا درش باز بود باقی موند، ولی هر روز فرياد ميکشيد: "وا ستما، وا مصيبتا، کمک کنيد مسلمونا!"


زندانی چهارم وقتی ديد که در زندان رو باز کردند، اومد بيرون. اول زندانبان رو يک گوشمالی کوچک داد. اما بعد نشست با زندانبان به حرف زدن و نصيحت کردن. زندانی و زندانبان شروع کردند به بحث و جدل. اين گفتگو برای روزها ادامه پيدا کرد. در جريان اين گفتگو، بعضی اوقات بحث شون بالا ميگرفت. زندانی عصبانی ميشد و قهر ميکرد. بعضی اوقات هم زندانبان به غيرتش بر ميخورد و زندانی رو چند ساعتی به زندان مينداخت و اذيتش ميکرد. اما بيشتر با هم مدارا ميکردند و روز به روز روابط زندانی و زندانبان بهتر می شد.


سالها از اين ماجرا می گذره. الان زندانی اول داره از تنهايی دق ميکنه و دلش برای زندانبانش تنگ شده. زندانبانش هم همينطور. زندانی دوم شده زندانبان و زندانبان سابقش در زندان جنبش آزادی خواهی راه انداخته و ميخواد خودشو آزاد کنه. قيافه اش شده عين چه گوارا! زندانی سوم هنوز هم داره از گوشه زندان، زندانبان بيچاره رو فحش ميده. زندانبانش هم خسته شده و گوششو گرفته!


و اما زندانی و زندانبان چهارم. اين دوتا زندونشون رو تبديل کردند به مدرسه. ديگه نه اسمی از زندان هست، نه زندونی و نه زندانبان. دوتا آدم اند که دارن بخوبی و خوشی در کنار هم همزيستی مسالمت آميز ميکنند. بعضی مواقع هم تو سر هم ميزنند، اما اين ديگه ربطی به قصه زندان نداره، خودش داستانی جداست!


پ.ن.: بعضی وقتا، به آدم الهام ميشه که قصه بگه! البته در قصه هميشه اغراق هست، زياد جدی نگيرين!
□ در ساعت1:05 AM تقرير شد.
فروغ @ 11:54 AM



Wednesday, November 27, 2002

سلام .. مي خواهم دنباله قصه فروغ را تعريف کنم . قصه اي که افکار او و بسياری از زنان واقعي ايراني است ، اين افکار بدون هيچ نظر منفی نسبت به آقايان نوشته می شود و دوست دارم بگويم تقديم به تمام مردان دگر انديشی که نيتشان احيای ارزشهای انسانی برای تمام انسانهاست
........................................................................................................................................

تا آنجا پيش رفتم که فروغ فکر مي کند زني سنتي ست . زني سنتي که آرمانها و افکار روشن فکرانه دارد اما بنا به دلايلي گاه و بيگاه ناگزير مي شود از رها کردن آنها . و ماندن در سنت و يا شايد احترام به سنت . سنتي که مادرش ، پدرش ، زن همسايه و دوست پسرش همگي در کنه ذهنشان به آن مي انديشند . فروغ تنها نيست . اگر بخواهد پشت پا بزند به تمام اين سنت و روشن فکر زندگي کند بايد تنها بماند . در حاليکه دوست ندارد براي خودش پيله اي بتند و در آن پيله با يک مشت فکر زندگي کند . او دلش مي خواهد در واقعيت باشد چون واقعيت وجود دارد . در کنار اين واقعيت چيزهايي هم هست که در دنياي متجدد تعريف کرده اند . مثلا برابري حقوق او با مرد همسايه . تعريف کرده اند که فروغ بايد ارث ، ديه ، حضانت فرزند ، طلاق ، مشارکت سياسي و قضايي برابر با او داشته باشد . اما اين تعاريف با آنکه بسيار زيبا و ضروري اند براي خوشگل تر شدن زندگي فروغي اش ، بستري براي گفتن ندارند . فروغ به نظرش خنده دار مي رسد که کنار آدمها بنشيند و از اين گل واژه ها حرف بزند وقتي آن آدمها حتي او را به عنوان يک آدم کامل قبول ندارند . برايش نامفهوم است که از حق طلاق دفاع کند جايي که دو قدم آن ورترش به زن بي چادر مي گويند هر جايي . نمي تواند از حضانت فرزند بگويد چون مي بيند مردان و زنان کوچه بغلي زن مطلقه را هرزه مي دانند . فروغ نمي تواند از آدمهايي که هنوز تفاوت او را با شلغم تشخيص نمي دهند سوال کند چرا ديه تنش نصف يک مرد است وقتي که آن آدمها براي او به قدر يک شلغم ارزش قايل مي شوند . فروغ ژستهاي روشن فکرانه را قبول ندارد چون در اين جامعه و لابلاي خطوط اين جامعه راه مي رود ، زندگي مي کند و نفس مي کشد . آنچه براي او اهميت دارد اين نيست که ديه اش را کامل بدهند ، براي او اين اهميت دارد که از شلغم تبديل به آدم شود . براي همين مي گويد در ايران پيش از دفاع از حقوق زن لازم است نگاه آدمها عوض شود . فروغ هنوز سرکار که مي رود خود آرايي مي کند ، از سلاح مخرب زنانگي اش استفاده مي کند ، اگر لازم باشد گوشه چشمش را به قطره اي اشک مزين مي کند تا آنچه با منطق نمي تواند از آدمهاي دور و برش بگيرد ، با حقه و کلک بگيرد . فروغ از اينکه وادارش مي کنند در فلان ادراه با يک عشوه جانانه آب از لب و لوچه مدير عامل آن شرکت راه بياندازد تا بتواند قراردادي را به امضا برساند ، تنفر دارد . فروغ از اينکه بدون رژ لبش به هيچ جلسه اي نمي رود تنفر دارد .از اينکه به خاطر عدم امنيت ، برای خودش قيمت می گذارد و مهريه طلب می کند ، بيزار است .. فروغ از اينکه خودش نيست تنفر دارد . ولي اجبار دارد به تمام اينها . به اينکه ريا کاري کند تا بتواند مثل يک مرد در جامعه زندگی کند . آنچه او را به ريا مي کشاند آدمهاي روبروي فروغند . مرداني که او را زن مي بينند . نه آدم . بنابراين او اعتقاد دارد حتي اگر تمام قانونهاي اين مملکت زن نوشت مي شدند ، به حال فروغها سودي نداشت . چون در مملکتي که بستر مناسبي براي قانون نباشد و حداقل آن قانون با اکثريت آدمها به تصويب نرسيده باشد ، ضمانت اجرايي برايش نيست .
فروغ در کنار تمام اين واقعيتها از زن بودنش لذت مي برد . از اينکه احساساتي دارد که در مرد نيست . از اينکه به شانه هاي يک مرد نياز دارد لذت مي برد . از اينکه مادر باشد ، زايمان کند و پريود شود ، از تمامش لذت مي برد . اين لذت يک حس فردي ست و ربطي به اين ندارد حق ارث دارد يا نه . کسي قادر نيست لذايذ زنانگي اش را از او بگيرد ، لطافت زن بودنش را با زمختي مرد طاق بزند به اين بهانه که تاوان داشتن حق آدم بودن اين است که دست از زنانگي اش بکشد . اين وجود من است که نياز به حمايت مرد دارد . من ازدواج مي کنم نه براي اينکه خودم قادر نيستم گليم خودم را از آب بکشم يا حريف نگاهها و برخوردهاي جامعه با يک زن مجرد طلاق گرفته نمي شوم . ازوداج مي کنم چون آن زمختي مردانه را دوست دارم . وقتي مردي مرا در آغوش مي کشد احساس امنيت مي کنم . و اين حس امن بودن جزو ذات زن بودن من است نه اينکه به خاطر ضعيف بودنم باشد . بنابراين زن بودن بخشی از آدميت من است . اگر دلم مي خواهد مردان مرا آدم ببينند و نگذارند با حيله و مکر زنانه با آنها کنار بيايم به خاطر اين است که حس مي کنم اين حيله هم توهيني به فروغ است و هم توهيني به جامعه مرد .
فروغ به تمام مردان و زناني که در برخورد به انسانها فراغ از جنسيت آنها به انسانيت او مي انديشند احترام مي گذارد . اگرچه به خاطر شرايط مذهبي يا اجتماعي قادر نباشند به او حقوق قانوني مساوي اعطا کنند . اما به نظر من همين که يک مرد در مقابل من بتواند مرا انسان ببيند ، پيش در آمد بدست آوردن تمام حقوق ، در زندگي يا کار با آن مرد است . ما نمي توانيم قانون اساسي ايران را عوض کنيم اما مي توانيم از مردي که به احترام انسان بودن زنان ، قلم مي زند تجليل کنيم به جاي اينکه تکفيرش کنيم . براي من اين ارزش دارد که شرقي ، عليرضا ، پدرام و گنگ خوابديده با نوشتن اين صفحه مي خواهند بگويند که نوعي ديگر مي انديشند . يا مي خواهند بيانديشند . از اينکه به من احترام مي گذارند و از من مي خواهند در کنار سخنان مردانه شان بگويم از آنها چه مي خواهم ، سپاس گذارم . من در اين جامعه زندگي مي کنم و مي دانم نگاه اکثريت آدمهايش چيست . چرا بايد سر خودم را با کلمات فريبنده کلاه بگذارم ؟ چرا بايد به اينها بگويم شما غلط مي کنيد در باره حقوق من نظر مي دهيد جايي که نمي توانيد مثل من پريود شويد تا بفهميد زن بودن چه حسي دارد ؟ من از آنها نمي خواهم زن باشند همان طور که خودم نمی خواهم مرد باشم . تنها توقع من از مرد ايراني اين است که مرا ببيند . اگر مرا ديد ، حقوقم به خودي خود ديده خواهد شد و نداشته هايم را خواهم گرفت .. داشتن قانون مناسب بد نيست .. اما کسي تن به پذيرش آن نخواهد داد . در مملکت ما آنچه پيش از قانون حرف مي زند عرف و سنت است . کما اينکه ديده ايم قوانين بسياري داريم که عملا محلي از اعراب ندارند . عوض کردن و عوض شدن نگاه آدمهاي ايراني چه زن و چه مرد گام بسيار بزرگي ست . و فصل اول آن گفتگوست . مرداني که رضايت به تغيير مي دهند و براي ايستادن در برابر عرف و سنت اعلام آمادگي مي کنند بايد توسط زنان ستايش شوند . نبايد فراموش کنيم که حتي پدرمان که پاره وجودش هستيم به ما از جنس ترحم مي نگريست .. اگر اين مردان گامي به جلو بر داشته اند وظيفه ماست که به آنها بفهمانيم که ارزش دارند و به راستي ارزش دارند . بايد يادمان باشد اين مردان هم براي تغيير بهاي گزافي را تقبل کرده اند تا بپردازند .
فروغ @ 2:15 AM



Tuesday, November 26, 2002

سلام ..

راستش چيزي که من مي خواهم بنويسم شايد با موضوع بحث متفاوت باشد .. و کلا در مسيري نيست که همه دارند از آن حرف مي زنند ، يعني حقوق زن .
مطلب من درباره اين است که آيا خودم مي دانم از آدمها چه زن و چه مرد چه مي خواهم ؟ آيا مي دانم جايگاهم از نظر سنت و فرهنگ در جامعه چيست ؟ و اين جايگاه امروز من را چه کسي برايم رقم زده است ؟
اينها را گفتم که تکليفتان را با اين نوشته بدانيد .. مي توانيد ادامه دهيد يا همين حالا ولش کنيد . ضمنا پدرام مي داند که فروغ وقتي سر منبر برود به سختي مي شود او را کشاند پايين .. بنابراين اگر دلتان خواست ادامه بدهيد بدانيد که مسير طولاني پيش روي شماست !
...................................
۱)
آنچه فروغ از آدمها مي خواهد ، قبل از همه چيز ،اين است که به عنوان يک انسان حق حرف زدن و شنيده شدن داشته باشد .. آنچه مرا در بيشتر جاها آزار مي دهد اين است که خيلي از مردان جامعه ايران در انتهاي ذهنشان ناقص العقل بودن زن را باور دارند . ممکن است همگي اعتراض کنيد . اما من خود به چشم خويشتن ديده ام که نظرات يک زن از اهميت و اعتبار نظرات يک مرد برخوردار نيستند . مثلا در خانه پدري ، اگر اصغر به جاي فروغ ، به دنيا مي آمد ، مي توانست به عنوان مشاور فکري ، حقوقي و مالي پدرش نقش بازي کند . اما فروغ نمي تواند . مردان خانه اعتمادي که به هم جنسانشان دارند ، از بابت اينکه از پس کارها بر مي آيند ، به من ندارند . فروغ نظراتش در زمينه سياست ، اجتماع ، پول و خيلي از چيزها جدي گرفته نمي شود . اين حقي ست که از ابتداي کودکي از او به خاطر نداشتن آن آلت بي ريخت دريغ کرده اند . و حالا که براي خودم آدم بزرگي شده ام ، کار مي کنم و در جامعه نقشي دارم باز مي بينم نداشتن آن عضو بدترکيب حتي در ادارات مرا با مشکل مواجه مي سازد . بسياري از ادارات يا شرکتهايي که با آنها سروکار دارم حرف مرا جدي نمي گيرند چون زنم . به نظراتم با شک نگاه مي کنند . اگر سفارشي مي دهم براي خريد ، اطمينانشان جلب نمي شود مگر چند بار بهشان چک بدهم تا بفهمند يک زن هم مي تواند مثلا پمپ سفارش بدهد و غيره و ذلک . بنابراين اولين چيزي که از جامعه طلب دارم نگاه مساوي ست . دلم مي خواهد مرا همان طور ببينند که اگر مرد بودم مي ديدند . قبل از داشتن حق مساوات ارث ، ديه و طلاق دوست دارم پدرم بتواند به دخترش تکيه کند و رييسم و کارمندانم به من اعتماد کنند .
۲)
جايگاه من در کجاست ؟
آيا يک زن سنتي محسوب مي شوم يا امروزي ؟
از نظر خودم يک زن سنتي هستم . چون هنوز با پس زمينه ذهنم کنار نيامده ام . هنوز نمي توانم بدون اينکه فکر کنم مطلقه هستم به خانه دوست شوهر دارم تلفن کنم . نمي توانم بدون آنکه فکر کنم زنم ، با همکارم به مدت طولاني توي يک اتاق تنها باشم و حرف بزنم . با اينکه عاشق سيگارم ، باز با خجالت در يک کافي شاپ سيگار هشتم را روشن مي کنم . نمي توانم دست از کفش هاي پاشنه دار و دامن پوشيدن سرکار بگذرم . نمي توانم به دروغ بگويم دلم نمي خواهد از نظر روحي به يک مرد تکيه کنم . هنوز دوست دارم آرايش کنم تا به چشم بيايم . هنوز دلم مي خواهد کار سنگين خانه را مرد انجام بدهد . و من با داشتن تمام اينها نه امروزي ام و نه فمنيست ! اما به شدت دلم مي خواهد بخشي از افکار روشن فکرانه را داشته باشم و انجام بدهم . مثل آزادي در تنها زندگي کردن . آزادي در سيگار کشيدن . آزادي در بيرون رفتن با دوست پسرم و خوابيدن با او بدون اينکه هزار جفت چشم مراقب داشته باشم .
فروغ الگوي يک زن معمولي تحصيل کرده ايراني ست . (نمي گويم فرهيخته .. چون مسلما زني که هنوز عاشق کفش پاشنه بلند و دامن پوشيدن سرکار باشد نمي تواند فرهيخته هم باشد ! ) از يک سو دوست دارد حقوق يک زن غربي و آزادي او را داشته باشد و از سوي ديگر خودش در جاهايي که به نفعش هست سنتي فکر مي کند .
در اين حرفي نيست که اکثر و شايد تمام زنان ما از جامعه و قوانين سنتي اش نالانند درحاليکه در پاره اي از موارد شديدا رويش تکيه دارند . مثلا دوست دارند حق طلاق ، اجازه کار و شراکت در مسايل اصلي زندگي را دارا باشند اما مهريه را نيز ارج مي گذارند . و يا دوست دارند روابط جنسي آزاد بدون ازدواج داشته باشند اما اگر بخواهند ازدواج کنند پيش پرده دوز مي روند چون شهامت دفاع از کارشان را ندارند . و يا در مورد مشابه اگر دوستشان با دوست پسرش بخوابد و باردار شود او را به ديده حقارت مي نگرند در حاليکه فرق خودشان با او فقط در اينست که قصر در رفته اند .
کي مقصر است ؟ آيا فروغ مقصر است که خودخواه و منفعت طلب است ؟ آيا مرد مقابل فروغ تقصير دارد که از او يک دروغگو ي منفعت طلب ساخته ؟ آيا جامعه ، فروغ را به آدمي دو شخصيتي مبدل کرده است ؟ آيا زن همسايه مقصر است که با وجود کتک خوردن شبانه روزي از دست شوهرش ، به پسرش ياد مي دهد زني که فرمانبر نبود بايد کتکش زد ؟
نوشته ام خيلي طولاني شد .. بعدا دنباله اش را مي نويسم .. قصه فروغ امشب آغاز شد و يکي دوشب ديگر به پايان خواهد رسيد ..
فروغ @ 1:03 PM



گفتگوي روز: دموکراسی - گام اول

 


 


بايگانی
 


پدرام
تلخون
علی
عليرضا

فروغ
مهران

فرستادن نظرات

 


يه جور ديگه
يه جور ديگه

ِگنگ خوابديده
دفتر سپيد
صد ملک دل
شرقي


ما

 

گفتگوي اول:فمينيسم


رنگ وبلاگ را انتخاب کنيد

* * * * * random